نوژانوژا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

برای نوژاجونم

27 ماهگی نوژاخانم

تو این مدتی از از عمر وبلاگ نویسیم میگذره تاحالا نشده بود که این همه مدت غیبت داشته باشم .دوست داشتم بعداز عروسی عمو حامد تنها عکسی روکه داشتی بزارم که انگار طلسم شده.دخترک نازمن چقدر باید خدارو شکر کنم بابت این نعمت. ماشاله هر روز پرانرژی تر وبلبل زبونتر میشی .تقریبا می تونم بگم کلمه یا جمله ای نیست که نتونی بگی.عاشقتم وقتی یه کاری میکنی که باید دعوات کنم و با اخم نگام می کنی ومیگی :حسنیه دعوام نکنی ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اینقده خندم میگیره اینجور مواقع که نگو. تو این مدت عید غدیر بود که رفتیم خونه ی خاله هنگامه و اولین سید خونه ی ما یعنی امیر مهدی یه جشن کوچیک براش خاله گرفته بود که اونم خداروشکر بخوبی برگزار شد.یکسری عکس انداختم که ب...
6 آذر 1392

26 ماهگی خوشگل خانم

این روزها با شیرین زبونیهات خیلی سرگرم هستیم وکارات عاقلانه شده.چقدر خوبه که بزرگ شدی و عاقل وصد البته شیطون.با حرف زدنات ودلبریهات روزبروز بیشتر وبیشتر بهت وابسته میشم تو هم همینطور.دیگه سرکار بیشتر و بیشتراز قبل تو فکرتم و هر لحظه ساعت رو نگاه میکنم میگم یعنی الان نوژای من بیدار شده؟ صبحونه خورده؟ الان داره چیکار میکنه ؟ نکنه حوصلش سر بره نکنه عزیز حواسش نباشه وبلایی سرش بیاد ؟ کلا ٦ دونگ حواسم پیشته دلبرکم.از سرکار که میام هم مدام از سرو کولم بالا میری و یه لحظه تنهام نمیزاری و منم برات کلی انرژی میزارم و وابستت شدم بدجور.  یکسری شیرین زبونیهات و کارات رو بنویسم تا یادم نره چه طوطیه خوش زبونی داشتم من:   یه گوشت کوچولو ...
24 مهر 1392

جشن دندونی +جشن تولد

این پنج شنبه خاله هنگامه به مناسبت دندون در آوردن امیر مهدی یه جشن کوچولو خونه ی مامان فاطمه برگزار کرد.الحق که خیلی خوش گذشت .از نوژا بگم که تا 10 شب شکمش کار نمیکردو مشغول زور زدن بود تا اینکه مامان فاطمه سر پاش کرد و با جیغ و سیاه شدن بالاخره این امر مهم انجام شد .اینقدر خیالم راحت شد که نگو نپرس .نوژا مشغول بازی با بچه ها شدو منم یه نفس راحت کشیدم و دونستم که مطمئنا جشن بهمون خوش خواهد گذشت بریم سراغ عکسای دختری و جشن: امیرمهدی عزیز دل خاله هاش امیرمهدی جونم نیلا جونی و نوژای خودم با اون غش غش خندش این مهره ها واشکال هندسی که نخ کردنی هستند تنها یادگار نمایشگاه کودک بودند که نوژای من تصمیم گرفت بجای گردنبندازش ا...
9 مهر 1392

دلم تنگه برای.......

چقدر این روزها دلگیرم نمیدونم از چی وکی فقط میدونم حال وهوام یه جور دیگست .فکر وذکرم تویی.با شروع پروژه ی پوشک گیرون هر روز بدتر از دیروز شکمت کار نمیکنه نه اینکه نداشته باشی ولی میترسی و خودتم دقیقا این موضوع رو تو گریه هات میگی و با گریه وجیغ و داد میگی : میترسم.وقتی میبینم گریه میکنی وجیغ میزنی اعصابم بهم می ریزه وناراحت میشم  چون نمیتونم برات کاری کنم بیشتر اعصابم خورد میشه واقعا مستاصل شدم.از یه طرف تو اینترنت سرچ که میکنم می بینم خیلی از بچه ها مثل خودت درگیر این ماجرا هستند واز یه طرفم با بردن شما به دکتر وخوردن روغن پارافین و حل نشدن مشکلت و حرف اطرافیان که بالاخره خوب میشه و پی پی میکنه اذیت میشم.حس میکنم کسی...
4 مهر 1392

شیرین زبون نازم

یکم از حرفات وشیرین زبونیهات بنویسم تا یادم نره : عزیزم هر وقت پی پی میکنی چون بدون پوشک هستی سریع نق میزنی که انداختم منو بشور یه روز که صندلی آموزشیه عروسکشو دید ویکی از عروسکاش توش بود با همون حالت نق گفت: پیرزنه هم اهی کرده . فرق سنگین وسبک رو میدونی .عروسک دوران بچگیامون که خونه ی مامان فاطمه است رو بلند میکنی و میگی : سنگینه.و واقعا هم همین طوره بهت میگم نوژامامان رو چقدر دوست داری دستتو باز میکنی با حالت قشنگ میگی : خییییییلی زییییاد.قربونت برم من ازخودم شعر من درآوردی ساختم .البته فکر کنم همه ی مامانا همین طور باشند میگم: من بمیرم   میگی: برای تو میگم: من بخورم  میگی :لپای تو     &nbs...
31 شهريور 1392

نوژا ونمایشگاه مادرنوزاد و کودک شهریور 92

روزجمعه قرار گذاشتیم با مامان اینا و خاله هنگامه وهلاله بریم نمایشگاه مادرو کودک.از شب قبلش ساعت 8:30 خوابیدی تا 10 صبح جمعه .هزار ماشاله اینقدر خوب استراحت کرده بودی وسرحال بودی که نگو بهت گفتم نوژا بریم صورتتو بشورم صبحونه بخوریم بریم پارک.اینقدر خوشحالی کردی که نگو.صبحونه نخوردی .تا بخوایم بریم بیرون از خونه ساعت 12 شده بود.تو ماشین هم هر جا پرچم میدیدی میگفتی : پرچمارو نگاه کن .اینورم داره چی رنگیه؟خلاصه با این پرچما کلی سرگرم شدی.رسیدیم به محوطش گفتی: میریم پارک؟ گفتم : آره عزیزم.   یکم که پیاده رفتیم گفتی : بغلم کن .مامان فاطمه بغلت کرد .تا وارد سالن شدیم شروع کردی به گریه اونم چه گریه ای .همش میگفتی :بریم بیریم.وای دی...
24 شهريور 1392

پروژه ی پوشک گیرون +تولد آرمیتا جون

اینروزها بشدت درگیر توام .پروژه ی پوشک گیرون شروع شده من همش دنبالتم.بعداز 2هفته هنوز جیشتو نمیگی.گاهی پشیمون میشم که چرا شروعش کردم.آخه چند وقت پیش پاهات بدجور سوخته بود کرم دیگه اثر نمیکرد شماهم دائم میگفتی: میسوزه.منم که کلا با یه آه وناله ی شما دلم میلرزه.بردیمت بیمارستان میلاد ودکتر تا نگاه کرد گفت: قارچ گرفته.باید باز باشه و خشک.همین باعث شد استارت پوشک گیرون زده شد.این 2 هفته خیلی همه جارو آبیاری کردی.ولی یه موقع ها هم همکاری میکنی .نیم ساعت به نیم ساعت میبریمت دستشویی.به خاطر همین پروژه فعلا از پارک رفتن خبری نیست .دلم نمیخواد که حالا که سفت وسخت شروع کردیم به این راحتی همه چیز یادت بره.از همه بیشتر روز تولدت خرابکار...
11 شهريور 1392

معجزه ی کوچک دوست داشتنی

نوژای ناز مامان دیگه چند روز بیشتر به تولدت نمونده .من تصمیم گرفتم خاطره زایمانم رو برات که پارسال قولشو بهت داده بودم امسال بنویسم. چقدر سخته  بود که توی گرمای تابستون سال 90 اونم خردادتا مرداد هر روز میرفتم سرکار و خیلی دیگه کم آورده بودم.دکتر میرزایی خیلی از لحاظ مرخصی سخت میگرفت و با اینکه بهش میگفتم من نمیتونم برم سرکار اما به روی مبارکش نمی آورد.یه بارهم خوب یادمه که بهش گفتم من خسته ام همش دلم میخواد بخوابم گفت یه آزمایش تیرویید برات مینویسم شاید تیروییدت مشکل داره.که خداروشکر جوابش منفی بود وتیروییدم خوب کار میکرد. تو ماه 9 بودم وبرای چکاپ باید هر هفته بدون نوبت گیری میرفتم بیمارستان .این ماه آخر که دکتر...
21 مرداد 1392

عکس نوشت

چند وقت بود که دوست داشتم یکسری عکساتو میزاشتم تو وبلاگ .ولی مگه اجازه میدی من به کارم برسم.از موقعی که میام از سرکار دستمو میگیری می گی : سی دی.2 ساعت هم که لب تاب روشن باشه صدات در نمیاد.خیلی بهش وابسته شدی و من دوست ندارم.تازگیها قایمش کردم که از تیر رس نگاهت دور باشه.آخه وقتی لب تاب روشن باشه دیگه سراغ بازی نمیری همش میخوای عکساتو ببینی و این وابستگی خطرناکه ومنفعلت میکنه .کمتر بازی میکنی وبیشتر چشمت اذیت میشه .الانم که مثلا وقت کردم شما خوابیدی.عزیزم یه موضوعی که این چند روز ناراحتم میکنه اینه که صبحهای زود بیدار میشی و وقتی میبینی من کنارت نیستم گریه میکنی تا دو الی سه ساعت بهونه گیر میشی.بخاطر همینم با اینکه ماه رمضون شروع شده وساعته...
3 مرداد 1392