نوژانوژا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

برای نوژاجونم

معجزه ی کوچک دوست داشتنی

1392/5/21 9:58
نویسنده : مامان حسنیه
2,130 بازدید
اشتراک گذاری

نوژای ناز مامان دیگه چند روز بیشتر به تولدت
نمونده .من تصمیم گرفتم خاطره زایمانم رو برات که پارسال قولشو بهت داده بودم
امسال بنویسم.

چقدر سخته 
بود که توی گرمای تابستون سال 90 اونم خردادتا مرداد هر روز میرفتم سرکار و
خیلی دیگه کم آورده بودم.دکتر میرزایی خیلی از لحاظ مرخصی سخت میگرفت و با اینکه
بهش میگفتم من نمیتونم برم سرکار اما به روی مبارکش نمی آورد.یه بارهم خوب یادمه
که بهش گفتم من خسته ام همش دلم میخواد بخوابم گفت یه آزمایش تیرویید برات مینویسم
شاید تیروییدت مشکل داره.که خداروشکر جوابش منفی بود وتیروییدم خوب کار میکرد.

تو ماه 9 بودم وبرای چکاپ باید هر هفته بدون
نوبت گیری میرفتم بیمارستان .این ماه آخر که دکترجهت تکمیل پرونده برام آزمایش خون
نوشت ومعلوم شد پلاکت خون من هر روزه داره میاد پایین .البته از ماه 7 همین طوری
بود ولی حالا که به آخراش نزدیک میشدیم به گفته دکتر هر روز داشت میومد پایین
.دکتر هفته ای  1بار آز خون مینوشت و هر
دفعه پایینتراز دفعه ی قبل.وقتی از سرکار مستقیم میرفتم بیمارستان وآز هارو نشون
دکتر میدادم و با حالی گرفته میومدم خونه وماجرا رو برای مامان تعریف میکردم
میدونستم که مامان بی قرار میشه وبهم میگفت چیزی نیست ولی مطمئن بودم اون از من
داغون تره.تو هفته ی آخر دکتر گفت تاریخ زایمانت رو که برات مشخص کردم همونه ولی
برو دوباره آزمایش بده تا من نظر بدم همش برام اورژانسی آز مینوشت.من بیخبر رفتم
خونه و دوباره فرداش که 5 شنبه بودم راهیه بیمارستان شدم برای آز خون .اینقدر از
آزمایش دادن قبل از تو بدم میومد که نگو ولی دوران بارداری ترسم کمی ریخته بود
بخصوص  که خوب رگ گیری میکردن واین باعث
شده بودمن ترسم بریزه.

برای چهارشنبه هم وقت گرفتم مطب که دیگه
بیمارستان نرم.بامامان که همیشه میدیم سر سجده ی نماز چشماش پر اشک میشد ومیدونستم
منو دعا میکنه وخیلی غصه داره راهیه مطب دکتر شدیم و دکتر پس از دیدن آزمایشماتم
گفت :من سه شنبه 25 مرداد ماه بستریت میکنم اما با وجود پلاکت پایینت بعید میدونم
بتونم چهارشنبه عملت کنم.پلاکتت همین طوری داره پایین میاد واین یعنی خطر .مامانم
گفت:خانم دکتر پس چیکار میشه کرد گفت : بایدبرات پلاکت ذخیره کنیم اما خودت میدونی
 که تو تهران پلاکت کمه باید اگر لازم شد
اقداماتشو خودتون انجام بدید .وای انگار دنیا رو سرم خراب شد حالمو نمیفهمیدم
.مامانم هم همین طور .

دکتر گفت که برات دوباره آزمایش خون نوشتم و پیش
یه فوق تخصص خون هم برو تا ببینم چیکار میشه کرد بعدش یه سونو هم نوشت برای تکمیل
پرونده .

پنج شنبه 
صبح زود بیدارشدم ورفتم آز مایش دادم و وقت گرفتم برای دکتر فوق تخصص خون
و2ساعت تموم تو بیمارستان نشستم تا دکتر بیاد .خیلی فکرای مختلف میکردم اصلا حالم
خوب نبود بالاخره رفتم پیش خانم دکتر فوق تخصص خون و ایشون هم با دیدن آز خون من
تو 1ماهه اخیر گفت :جای نگرانی نداره قبلا هم سابقه داشتی ؟ گفتم :نه.گفت :پس
مشکلی نیست و پلاکت پایینتم مربوط به دوران بارداریه من مجوز عمل رو بهت
میدم.احتیاج به رزرو پلاکت هم نیست .اینقدر خوشحال شدم که نگو داشتم با سئوالهام
دیگه خانم دکتر رو کلافه میکردم سریع زنگ زدم به مامانم وبهش گفتم خیلی خوشحال شد.

حال خودمو نمیفهمیدم .خیلی خوشحال بودم . حالا
باید برای تکمیل پرونده ام میرفتم سراغ سونو گرافی .حیف که خوشحالیم دیری نپایید.هفته
ی38  بودم وبرای هفته ی بعد باید زایمان
میکردم که دکتر سونو گرافی ازم پرسید :هفته ی چندمته ؟ گفتم :38 گفت: متاسفانه دور
سر بچه هفته ی 38 رو نشون میده اما دور پاهاش هفته ی 24.وای اصلا دیگه نمیدونستم
چیکار کنم؟ به دکتر خودم نشون دادم اونم ابراز تاسف کرد وگفت : برای اینکه مطمئن
شیم که بچه خوب رشد کرده باید بری سونوی داپلر رنگی.سریع هم برام جوابشو بیار.چقدر
گریه کردم از موقعی که ناهار خورده بودم تا اون موقع عصر لب به چیزی نزده
بودم.اصلا بغض گلومو گرفته بود وبی اختیار اشک میریختم .یعنی چی آخه؟ تا الان که
رشد بچه خوب بوده.یعنی من صاحب بچه ی نارس میشم؟وای چقدر تو بیمارستان رفتم بالا و
پایین که برام سونوی داپلر انجام بدن که اینکار رو نکردند وگفتند صدای قلب بچه رو
بشنویم که خداروشکر خوب بود.به خانم دکتر گفتم باید برم بیرون داپلر رو انجام بدم
گفت : پس هر چه سریعتر برای من جوابشو بیار میخوام بدونم خونرسانی تو ناحیه ی پای
بچه خوب بوده یا نه؟

سرم بشدت درد میکرد و گریه میکردم زنگ زدم
بابایی تا بیاد باهم سونوگرافی داپلر پیدا کنیم دم غروب و اذان بود و ترافیک بیداد
میکرد وهمه روزه وکارهاشون تعطیل کرده بودند.خیلی از جاها رفتیم اما گفتند ما
سونوی رنگی نداریم.دست از پا درازتر اومدیم خونه.موضوع رو به مامان گفتم واشک
ریختم .کلا حالم روبراه نبود .برای تایید اون سونوگرافی رفتیم یه سونوی عادی گرفتم
تا شاید اون درست نبوده ولی در کمال تاسف اون سونوی عادی هم گفت درسته دور پاهای
بچه خوب رشد نکرده هفته ی 24 .چقدر داغون بودم.تاروز 1 شنبه رفتیم مطب دکتر و
ایشون اورژانسی برای بیمارستان سونوی رنگی نوشت.رفتم که وقت بگیرم گفتند که همه
2تا 3 ماه تو نوبت میمونند وامکانش نیست که ما برای شما همین الان انجامش
بدیم.باید تو نوبت بمونید من که از شدت عصبانیت داشتم منفجر میشدم گفتم رییس کجاست
میخوام باهاش صحبت کنم.بالاخره رییس بخش رادیولوژی روپیدا کردم و رفتم برگه ی
اورژانسی که دکتر نوشته بود رو جلوش گذاشتم گفت:نمیشه خانم باید تو نوبت باشی.بهش
گفتم :جناب من 4شنبه زایمانمه و خودتون هم میبینید دکتر نوشته اورژانسی امروز باید
انجامش بدم .شما میدونید اصلا من دارم چه استرسی رو تحمل میکنم؟حالم خوب نیست چرا
نمیفهمید .تمام این حرفا رو با حالتی عصبانی و دادوبیداد بهش  گفتم .ایشون هم با آرامش خاصی گفتند :چرا اینقدر
عصبانی هستی؟ یکم آروم باش.ببینم چیکار میتونم برات کنم.مامان هم بامن اومده
بود.کلی تعجب کرده بود از حرف زدنم.تمام دست وپاهام می لرزید.چند دقیقه بعد اومد
گفت : دفترچه ی بیمه تو بده من واینم شماره تلفنم .ساعت 4 به بعد زنگ بزن بهت بگم
چه ساعتی اینجا باش .منم کلی ازشون تشکر کردم و با خیال راحت اومدم خونه تا استراحتی
کنیم و بعد دوباره بریم بیمارستان.

ساعت 4 تا 5:30 تماس گرفتم اما کسی نبود گوشی
روبرداره خیلی عصبانی بودم .به مامانم گفتم این مرده مارو سرکار گذاشته پاشو بریم
بیمارستان.تموم راه حالم بد بود .رسیدیم سریع رفتم اتاقش واقعا کسی تو اتاقش نبود
همونجا تو اتاقش نشستیم تا اومد.گفت:مگه قرار نبود زنگ بزنی بعد بیای؟ گفتم :من
ساعتی و که اعلام کرده بودید زنگ زدم ظاهرا تشریف نداشتید.گفت: آره برای سرکشی به
بخش ها رفته بودم .بعد گفت :بیا بشین تو نوبت باش .فکر کنم 2 ساعت تموم تو نوبت
بودیم تازه خارج از نوبت مارو میخواست بفرسته داخل.تموم این 2 ساعت برام اندازه ی
2 سال گذشت استرس داشت از پا منو در میاورد همش فکرای بد .با خودم میگفتم: اگه
اینم سونوهای قبلی رو تایید بکنه من چیکارکنم.

تا بالاخره وقت ما شد ومن رفتم داخل .آقای دکتر
مهربونی بود چند تا سئوال ازم کرد و دستگاه رو گذاشت روی شکمم.از سر شروع کرد و
گفت : سرش که خوبه وخونرسانی عادیه 38 هفته رو هم نشون میده .تا رسید به پاها.گفت
:خداروشکر از لحاظ خونرسانی مشکلی نداشته و پاها خوب رشد کرده .گفتم : آخه سونوهای
قبلی گفتند : پاهاش 24 هفته رونشون میده.گفت:مشکلی نداره  از لحاظ خونرسانی خوبه ومشکلی نداره.وای انگاری
دنیارو بهم دادند .

سریع به دکتر نشون دادم و اونم گفت : خداروشکر
که سالمه ومشکلی نداره.فقط از لحاظ پلاکت مشکل هست که اونم اگر ببینم پلاکتت بالا
نیاد مرخصت میکنم.

خداروشکر کردم و اومدیم خونه.روز 23 مرداد90
رفتم آرایشگاه موهامو رنگ کردم وسشوار کردم و رفتم آتلیه عکس بارداری انداختم.همش
فکرمو منحرف میکردم که  پلاکتم میاد بالا
ومشکلی نیست. بالاخره روز موعود فرا رسید و سه شنبه 25 مرداد بستری شدم .کارای
بستری رو قبلا انجام داده بودم فقط رضایت نامه میخواست که اونم بابایی اومد وانجام
داد وبامامان وارد بخش شدیم.چقدر اون بخش برام استرس ایجاد کرد اصلا نمیدونم چطور
بگم که چی بهم گذشت .اومدند وازم آزمایش خون گرفتند و منم سفارش کردم اگر میشه
جوابشو زود بهم بگند تا اگر قراره نمونم زودتر ازین محیط برم بیرون.با اینکه دکتر
گفته اورژانسی  اما هر دفعه که ازجواب آز
سراغ میگرفتم میگفتند :آماده نیست.مامان دیگه خسته شده بود وگفت : من میرم خونه
اگر خبری شد بهم زنگ بزن.مامان رفت و من موندم با اون همه مامان با نی نی
هاشون.اصلا باورم نمیشد منم میخوام مامان بشم هیچ شوقی نداشتم چون خیلی استرس
داشتم  این چند وقت همش فکر وذکرم شده بود
پلاکت و دکتر و سونو و آز خون . هر چندساعت یکبار میرفتم وسراغ جواب آز رو میگرفتم
اما دریغ از یک جواب درست .بعدازظهر گفتند بیایید برای شنیدن صدای قلب جنین.نزدیک
8نفربودیم.همه بچه ی دومشون بود .به منم گفتند: بچه ی دومته ؟ گفتم :نه اولیه
همشون میگفتند : اصلا بهت نمیاد مامان بشی.

تا شب بهم خبر ندادند که جواب چی بوده .دکتربهم
گفته بود : که چهارشنبه ها دیر میام بیمارستان ساعت 10تا 11.شماچون میخوای بیهوش
بشی باید چیزی نخوری .شب قبلش هم 8 به بعد چیزی نخور.

تا صبح نخوابیدم کلی استرس داشتم .یعنی فردا چی
میشه ؟ یعنی عملم میکنند؟وهزار تا فکرای دیگه .ساعت 6:30 صبح بود که اومدند وگفتند
: مریضای دکتر میرزایی آماده بشند تا 7 که برن اتاق عمل.منو میگی داشتم استرس
میمردم.به پرستار گفتم : من منتظر جواب آزمایش هستم ممکنه عمل نشم .گفت : اسم
شماتو لیست امروزه ودکتر در جریان هست. من که قراربود ساعت 10تا 11 برم اتاق عمل
حالا ساعت 7 صبح.هرچی زنگ زدم بابا برنداشت .خونه ی مامان اینا زنگ زدم گفتم منو
دارن میبرن اتاق عمل توروخدا خودتونو برسونید.تا من آماده بشم 2تا مامانای دیگه هم
حاضر شدند و باهم رفتیم اتاق عمل .یکیشون خیلی گریه میکرد.گفتم: بچه ی اولته؟ گفت:
نه .گفتم :چرا گریه میکنی؟گفت: آخه بچمو ندیدم شوهرم هم نیست قراربود خانم دکتر
ساعت 11 بیاد نه 7 صبح گفتم : به من هم همینو گفته. 3تایی وارد اتاق عمل شدیم مارو
بردند تو یه اتاقی و بهمون سرم زدند و رو دورتند گذاشتند .بعدش گفتند اول اون
خانمی که گریه میکنه بیاد تو .در صورتی که قرار بود اول من باشم.اینجا نوبتمو دادم
به یه نینیه دیگه .با اون مامان دیگه داشتم حرف میزدم که یه دفعه صدای گریه ی بچه
شنیدم گفتند :نی نیه خانمه دنیا اومد.وای به چه سرعتی.اصلا باورم نمیشد.همین طور
که تو شوک بودم اسم منو صدا کردند وگفتند برم تو اتاق .تموم دستم بی حس شده بود و
سردم شده بود .بزور رفتم رو تخت .یه دختر جوون اومد پیشم .خلاصه خانم دکتر
اومد  وسلام واحوال پرسیه گرمی باهام کردو
گفت : که ایشون باید بیهوش بشند.ویه ماسکی 
رو صورتم گذاشتندو یه نفس عمیق و دیگه هیچی نفهمیدم. ساعتو نگاه کرد دیدم8:35دقیقه
اس همین.

داشتم بهوش میومدم  وفهمیدم منو دارن میارن بیرون یه لحظه ساعتو
نگاه کردم دیدم 11 .تو اون حالت همش بهم میگفتند: خودتو بنداز رو تخت منم چشم بسته
و نبسته با شکم پاره اصلا نمیتونستم حرکت کنم و دادو بیداد میکردم تا آخر سر
خودشون منو گذاشتند رو تخت.تو اون حال وروز فقط صداهای مبهمی می شنیدم و درد داشت
امونم رو میبرید.دیگه دور بر ساعت 2 بهوش اومدم وگفتند باید بچتو شیر بدی.اینقدر
ازینکه کوچولو بودی تعجب کرده بودم که نگو.مامانی شمارو گذاشت رو سینه ام .گفتم:
یعنی شیر داره؟

مامان گفت : آره نگران نباش.تا ساعت ملاقات دیگه
سرحال شدم.همکارام اومدند و خیلی دوروبرم شلوغ بود.بالاخره نوژا دنیا اومده بود با
وزن 2کیلو 450 گرم .قد 43.خیلی ریزه میزه بودی و سرخ ساعت 8:50.

ساعت 5:30دکتر اومد برای ویزیت .خوش وبشی باهام
کرد وگفت: که حالت خوبه وفردا مرخصی.مامانم پرسید دکتر پلاکتش چی شدماهرچی ازین
قسمت پرستاری سئوال کردیم جوابمون رو ندادند.یه دفعه دکتر گفت : خانم معجزه
شده.پلاکت دختر شما یه دفعه به طرز باور نکردنی 10000 تا اومده بالا و بخاطر همین
هم مجوز عمل رو صادر کردم.وای تموم بدنم با شنیدن این کلمه یخ شدند و همون موقع
خداروشکر کردم.دکتر گفت: واقعا معجزه شده .هم دخترت سالمه هم اینکه نوزاد مشکلی
نداره.

معجزه ی دوست داشتنی من عاشقانه می
پرستمت.ازینکه سالم وصحیح بدنیای ما پا گذاشتی خداروشکر میکنم. پیشاپیش هم تولدت
رو تبریک میگم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (16)

مامان نوژا
21 مرداد 92 10:56
وای عزیزم منم با خوندن اینها بدنم یخ کرد و کلی استرس گرفتم خدا رو شکر به خیر گذشته انگار همه نوژا کوچولوها تو حاملگی واسه ماماناشون استرس درست میکنن
مامان ندا
21 مرداد 92 11:36
چه ماجرای غم انگیزی بود بارداریتون تولدت پیشاپیش مبارک عزیزم
مامان ندا
21 مرداد 92 14:30
چه روزهای سختی بودمنم فشارخون داشتم واستراحت مطلق بودم روزهای خیلی سختی بوددرکت میکنم ولی خداروشکرکه نی ن یهای نازوخوشگلی الان بغلمون که تمام اون روزاازیادمون بره که چقدرسخت بود پیشاپیش تولدت مبارک
مامی سروش
22 مرداد 92 1:04
ماشالا حافظه من که خیلی چیزها یادم نیست خدا روشکذ که الان همه چی روبه راهه
سمانه مامان ستایش
22 مرداد 92 3:57
وای چه روزای پر استرسی رو گذروندی دوستم.واقعا چه معجزه خوبی براتون اتفاق افتاد...خدا این معجزه خوب زندگیتو حفظ کنه پیشاپیش 2ساله شدنش مبااارک
مامان آرشيدا قند عسل
22 مرداد 92 8:30
عجب ماجرايي واقعا تولد هر بچه اي براي مادرش پر از خاطراتت و تقريبا همه طرفاي زايمانمون داستاني رو تجربه كرديم و خدارو شكر كه براي شما معجزه اتفاق افتاد و نوژا گلي صحيح و سشالم اومد تويب بغلتون چقدر استرس و فشار رو تحمل كرديد . نوژا گلي پيشاپيش تولدت مبارك الهي كه هميشه سالم و تندرست باشي و قدر مامان مهربونت رو بدوني.
مامان آوينا
23 مرداد 92 12:31
چه كار خوبي كرديد اين خاطرات هيچ وقت فراموش نميشن چون يادگار اون روزا شده همه هستي ما با پست تولد آپ هستيم شما هم دعوتيد
آناهیتا مامانیه آرمیتا
23 مرداد 92 12:48
عزیزم چقدرروززیباوپرهیجانی داشتی همیشه سلامت وشادباشیدکنارهم خصوصی
مامان ساجده
23 مرداد 92 22:43
وااااي عزيزم چه دوران سختي رو گذروندي انشاالله كه هميشه سالم باشه پيشاپيش ٢ساله شدنشم مبارك اون دخمل كوچولوي ريزه ميزه براي خودش خانمي شده
مامان الیناجونی
25 مرداد 92 12:16
عزیزم چه خاطره میشه گفت شیرین هر چند اوایلش سخت و غم انگیز بوده ولی همین سختی هاش هم شیرینه مخصوصا یه همچین لطفی رو خدا بهتون کرده و هر دو سالمید پیشاپیش تولد عسلکم مبارککککککککککککککککک
سمانه مامان ستایش
27 مرداد 92 3:18
2ساله شدنت مبارک نوژاجونم120 ساله بشی عزززیزم دوست خوبم دومین سالگرد مادر شدنت مبارک
.........
29 مرداد 92 17:16
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم سلام دوست دارم شما رو دعوت کنم که وبلاگ اخلاص سر بزنید و همراه مطالبمون باشید ان شاء‌ الله که استفاده کنید حد اقل یک بار سر بزنید و مطالب رو نگاهی بیندازید ضمنا ان شاء الله در صورتی که خواستید لینک وبلاگ شما انجام میشه با آرزوی سلامتی برای فرزند عزیز شما التماس دعا یا علی
مامانی درسا
31 مرداد 92 3:04
وای منو یاد خودم انداختی اما خداروشکر که دختری معجزه زندگیت به سلامت بدنیا اومده ...... از حالا هم تولدش مبارک
مامانی درسا
2 شهریور 92 1:18
امیر مهدی و عمی
3 شهریور 92 14:23
وای مامانی واقعا معجزه بوده من که با خوندنش اشکم جاری شد و انشااله خدا این فرشته کوچولو رو براتون حفظ کنه.
مامان آناهیتا
16 شهریور 92 17:25
دختر ناز روزت مبارک عزیزم