نوژانوژا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

برای نوژاجونم

عیدسال 1392

سال تحویل: نوژای عزیزم سال ٩٢ رو بهت تبریک میگم.امسال  دومین سالیه که در کنار مایی وازین بابت خیلی خوشحالم.بزرگتر وخانم تر شدی عاقل شدی وشیرین تر عسلم. ازاتفاقات و ماجراهای عید برات بگم که با وجود یبوست شما خیلی سال نو رو خوب شروع نکردم .اینقدر جیغ میکشیدی و گریه میکردی که ناهاری که خورده بودم تو گلوم موند.عزیزم نمیدونم چرا بعد از این همه وقت باید یبوست بگیری .ناهار وکلا سال تحویل رو خونه ی خاله هانیه دعوت بودیم .واقعا دستش درد نکنه سنگ تموم گذاشته بود حالا عکساش .البته بگم دل ودماغی برای عکاسی  نداشتم : سفره ٧ سین که خیلی با سلیقه چیده شده بود اینم گل خندونم نوژا . . ٦ فروردین ١٣٩٢: عز...
15 فروردين 1392

چهارشنبه سوری سال 1392

  با خوبی ها و بدی ها، هرآنچه که بود؛ برگی دیگر از دفتر روزگار ورق خوردبرگ دیگری از درخت زمان بر زمین افتاد، سالی دیگر گذشت روزهایت بهاری و بهارت جاودانه باد نوژای نازم ...
29 اسفند 1391

خرید واسه دردونه ام

   نوژای نازم ٥ شنبه می خواستیم برا شما بریم خرید البته اتفاقی شد.همراه خاله رفتیم  وشما هم خوشحالواسه بیرون رفتن. کلی از شلوغی خیابونا لذت می بردی و نی نی و دد میگفتی. اما وقتی رفتیم داخل هرکس که از کنارت رد میشد جیغ وگریه رو شروع میکردی.واقعا از رفتارت متعجب شده بودم نمیدونستم چیکار باید کنم.خاله هم کم آورده بود.تا اینکه رفتیم مغازه ی بابایی .اونجا تا دوستای بابا رو دیدی شروع کردی به گریه ومیخواستی بغل من باشی وبغیر من بغل هیچ کس دیگه ای نمیرفتی.بابایی هم از رفتارت تعجب کرد وازم می پرسید چرا اینجوری میکنه؟منم:  دیگه اصلا نزاشتی ما دوتا مغازه رو نگاه کنیم این شد که بدون خرید کردن برگشتیم خونه.شب هم سالگرد ازدواج ...
27 اسفند 1391

دوران نقاهت

نوژای ناناز مامان خداروشکر که حالت این روزا بهتره و مشغول بازی و البته شیطنت های بچه گانه ات هستی و من خدارو هزاران بار شکر می کنم که دوباره مثل قبل خوب وسر حال هستی .. . . عزیزم تو این بیماری که داشتی و رفع شد خیلی سفارش غذا میدادی .خدایی که هرچی هم میگفتی والانم میگی عزیز برات درست میکنه.. . . عزیز ازت میپرسید نوژا چی برات درست کنم؟ میگفتی : مغ بده( یعنی مرغ بده.عزیز هم برات سریع کباب میکرد وشما هم نوش جان میکردی.یا میگفتی: کو کو. خیلی به کوکو علاقه پیدا کردی و روزی هزاران بار میگی که برات درست کنیم. . . خاله هلاله ٥ شنبه اومد دیدنت و برات بسته ژله های آماده آورده بود خیلی دوست داشتی و روز...
22 اسفند 1391

ویروس لعنتی 2

امروز ١٥ اسفند ماه ٩١هم راهیه بیمارستان شدیم .چون نوژا جون دوباره استفراغ میکرد.دکتر دوباره براش قرص وشربت نوشت خداروشکر الان حالش خیلی بهتره.مرغ براش سرخ کردیم خورد داروهاشم با کلی مکافات خورد.الانم چون داروش خواب آوره خوابید.عزیزم این هفته خیلی برام استرس زا بود.سر کار هم نرفتم.تا بحال این همه وقت پیش نیومده بود مرخصی بگیرم.امیدوارم هیچ وقته دیگه مریضی اینطور به سراغت نیاد هم منو از پا انداختی وهم خانواده هامون کلی اذیت شدند. پ.نوشت: چند تا عکس ازت انداختم.البته نا گفته نمونه که عزیز نمی زاشت ازت عکس بندازم میگفت خاطره ی بدی هست عکس گرفتن نمی خوادولی من  اینکارو کردم این عکس سرمت هست که باید 5 ساعت تموم بهت وصل می بود. ...
16 اسفند 1391

ویروس لعنتی

عزیزم ١٢ و ١٣ اسفند ٩١ یکی از نحس ترین روزای عمرم بشمار رفت.خانم گلم بیمارستان بستری شد.الهی من برات بمیرم که اینقدر گریه وناله کردی. نوژای نازم ١٢ اسفند که از سرکار اومدم خونه دیدم بازی میکنی ولی اصلا حال نداشتی تا اینکه از ٧ شب به این طرف شروع کردی به استفراغ.تصمیم بر این شد یه درمانگاه ببریمت بماند تا اونجا برسیم چقدر حالت بهم خورد وکلی تو نوبت بودیم.وقتی دکتر معایت کرد گفت مشکوک به عفونت هست.یه آمپول ضد تهوع هم برات نوشت وگفت اگر بازم بالا آورد بیارینش آزمایش بنویسم.تا اوردیمت خونه خوابیدی و یکم شیر بهت دادم و خوابت برد .٦ صبح بود که دیدم بلند شدی و کل شیر رو بالا آوردی.بعدش خوابیدی صبح ساعت ١٠ بیدار شدی تقاضای اب کردی .بهت دادم هنو...
14 اسفند 1391

خانه ي اسباب بازي واتقاقات چند روزه ي غيبت

    عزيزم هفته ي گذشته يه خانه ي بازي نزديك خونه ي مامان جوني اينا بودكه بردمت اونجا و نيم ساعتي بازي كردي عاشق توپي واصلا دلت نميخواست كه از استخر توپ بياي بيرون.و همش خودتو پرت ميكردي ميون توپها.اينو هم بگم مربي هاي خيلي مهربوني هم داشت .يك بار قبلا با مامان جوني رفته بودي اين بار كه من بردمت خانم مربي كلي از ديدنت ذوق كرد وبه من گفت كه نوژا جون عاشق استخر توپ ما هستو ودر حین بازی شما هم کلی باهات بازی کرد.دوست داشتم بیشتر ببرمت اونجا اما خیلی کم پیش میاد. از کارات بگم که دیگه خیلی شیرین زبون شدی و هر کلمه ای که میگیم میخوای تکرار کنی . . معمولا غروب که میشه میبرمت پارکینگ و شما آسمونو نگاه میکنی و میگی ماه ...
7 اسفند 1391

پسر خاله نوژاجونی

بالاخره پسر خاله هنگامه پس از استرس فراوان امروز بدنیا اومد.امیر مهدی جون با وزن 2کیلو 890 با قد 49 سانتی متر پاشو به این دنیا گذاشت.خیلی نانازو سفید بود جزییاتش باشه برا بعد .امیر مهدی عزیزم تولدت مبارک وقدمت پر خیر وبرکت
1 اسفند 1391

واکسن 18 ماهگی عسلم

امروز 2تا ماماني ها بردنت و واكسنتو زدند ازت خبر ندارم ولي بابا ميگفت خوب بودي وميخنديدي .خدا كنه زياد اذيت نشده باشي. زود ميام خونه عزيزم
28 بهمن 1391

سیسمونی پسرخاله نوژا جونی

نوژای خوبم جمعه هفته پیش رفتیم خونه خاله هنگامه که سیسمونی رو بچینیم.شما هم اینقدر اونروز بدقلق بودی که نگو .تو ماشین بالا آوردی وکلی نق زدی وتمام لباس مامان جونو کثیف کردی .آخرسر هم از وان حموم نینی خاله که هنوز نو بود شما استفادش کردی وبه قول معروف افتتاحش کردی و آب بازی کردی اما تو حموم هم گریه میکردی نمیدونم چرا اینطوری شده بودی.بعداز حمام آرومتر شدی شروع کردی به شیطنت وبازی منم خیالم راحت شد که حداقل روز م خراب نمیشه.مامان جون زحمت کشیده بود وتقریبا همه ی کارها رو کرده بود ما بیشتر برای دیدن رفته بودیم وکار خاصی انجام ندادیم.نینی خاله هنگامه انشاله اگر خدا بخواد 3 اسفند بدنیا میاد خیلی دوست دارم زودتر ببینمش و امیدوارم درآینده همبازیها...
25 بهمن 1391