26 ماهگی خوشگل خانم
این روزها با شیرین زبونیهات خیلی سرگرم هستیم وکارات عاقلانه شده.چقدر خوبه که بزرگ شدی و عاقل وصد البته شیطون.با حرف زدنات ودلبریهات روزبروز بیشتر وبیشتر بهت وابسته میشم تو هم همینطور.دیگه سرکار بیشتر و بیشتراز قبل تو فکرتم و هر لحظه ساعت رو نگاه میکنم میگم یعنی الان نوژای من بیدار شده؟ صبحونه خورده؟ الان داره چیکار میکنه ؟ نکنه حوصلش سر بره نکنه عزیز حواسش نباشه وبلایی سرش بیاد ؟ کلا ٦ دونگ حواسم پیشته دلبرکم.از سرکار که میام هم مدام از سرو کولم بالا میری و یه لحظه تنهام نمیزاری و منم برات کلی انرژی میزارم و وابستت شدم بدجور.
یکسری شیرین زبونیهات و کارات رو بنویسم تا یادم نره چه طوطیه خوش زبونی داشتم من:
یه گوشت کوچولو بده دلم بزرگ بشه
.
.
به سارینا (عروسکت)آب بده بزرگ بشه بره مدرسه
.
.
اذان میگی از اذان گوی تی وی بهتر و قشنگتر
اینقدر قشنگ مثل گوینده ی اذان صداهارو میکشی که دلم ضعف میره
.
.
کامل سوره ی توحید رو میخونی و وسطاش کمی خجالت
زده میشی که همه بهت توجه میکنند.البته نقش عزیز تو یاد دادن قرآن خیلی پر رنگه و
باعث شده به قرآن خوندن علاقه نشون بدی.
.
.
مامان فاطمه برات از مشهد چادر مشکیه عربی آورده
وای اینقدر بهت میاد که نگو با اون صورت نخودی خیلی ناز میشی .
.
.
تازگیها از کلمه ی نه خیلی استفاده میکنی .مثلا
ازت می پرسیم نوژا دوستم داری ؟ خیلی سریع میگی : نه میگم :آخه چرا؟ توهم سئوال
منو تکرار میکنی :آخه چرا.البته بگم تو این موارد برق شیطنت هم تو چشمات دیده میشه
میخوای اذیتم کنی
.
.
یه موقع ها بهم میگی: دوستم نداری نه؟ عاشقم
نیستی نه؟ منم بغلت میکنم و میگم : مامان
عاشقتم یه عالم دوست دارم .
.
.
اگه تو سوپت گوشت مرغ یا گوشت قرمز نباشه
نمیخوری تو هرقاشق سوپت باید گوشت رو ببینی وبعدا بخوری خداروشکر میونت با غذا
خوبه ولی خوب وزن اضافه نمیکنی فکر کنم بخاطر اینه که میوه خور نیستی کلا اهل هله
هوله خوردن هم نیستی فقط یه موقع هایی هوس
چیپس میکنی.
.
.
داشتی با تلاش فراوان از تخت بالا میرفتی که
اومدم کمکت وباسنت رو گرفتم تابهتر بری بالا.در همون حال و هوا چون از تلاشت خوشم
اومده بودیدونه یواش زدم به با سنت اونم به شوخی و خنده .تا نشستی روتخت با قیافه
ی حق به جانب بهم گفتی: چرا منو زدی؟ منم کلی تعجب و توحالت شوک بودم ویه عالم ازت عذرت خواهی
کردم.
.
.
بخاطر این ساعتهای کاری که زیاد کردند احساس می
کنم خیلی عصبانی هستی و وقتی میام خونه زیاد تحویلم نمیگیری اینو قشنگ از کارات
ورفتارات میشه فهمید.اصلا اهل مو کشیدن وجیغ زدن نبودی حالا یه موقع هایی میشه که
بهم میگی: حسنیه بیا نازت کنم و دستتو میزاری رو موهای شقیقم و موهامو میکنی البته
واکنش من نادیده گرفتن حرکت تو هست خیلی عصبانی میشم ولی خودمو کنترل میکنم که
چیزی بهت نگم وصدام بالا نره خیلی سخته اما باید تحمل کنم اگر من بخوام دادو بیداد
راه بندازم این کار برات عادت میشه و همیشه میخوای تکرارش کنی.
.
.
عاشق مکعب هات شدی و اولین انتخابت تو اسباب
بازیهات مکعب بازیه .دائم بهم میگی : بیا برج بسازیم .جالبه که رنگاشم بلدی
وهرچیزی رو که بهش اشاره میکنی اول رنگشو می پرسی .این چی رنگیه؟ من هم میگم:
مامان خودت بگو بلدی که؟اینم بگم که عاشق رنگ آبی هستی(قابل توجه بابا که قرمز دو
آتیشست و مامان آبییته)
.
.
اشکال
هندسی رو هم بلدی و خیلی قشنگ مربع و مثلث رو میگی البته یه پازل اشکال هندسی هم
داری که پارسال روز دختر برات خریدم تازگی مثل مکعب هات عاشقشونی و باهاشون بازی
میکنی چون رنگای مختلفی هم داره هر کدوم
رو که میخوای بزاری سرجاش بهت یاد دادم که بگی مثلث قرمز دایره سبز و خدارو شکر که
یادگرفتی.
.
.
عشق جدیدت اینه که به عزیز بگی : تلفن بزنه
اینور و اونور تا باهاشون صحبت کنی.میگی: زنگ بزن با زن عمو مریم صحبت کنم یا زنگ
بزن مسعود صحبت کنم .جالبه که بیشتر
میشنوی تا صحبت کنی و تعداد زنگ خوردن تلفن خونه ی عزیز اینا بخاطرشما بیشتر شده و
عمه هاش هر روز زنگ میزنن و با دختری صحبت میکنند.
.
.
16مهر ساعت 9 شب وقت دکتر داشتم چون سرماخوردم
گفتم دختری رو هم ببرم تا رسید به در درمانگاه خانومه پرستار رو با اون مانتوی
سفید رنگش که دید چنان گریه ای کرد وجیغ که بریم بریم .منم گفتم : مامان باتو کاری
نداره من اومدم دکتر من مریضم.خداروشکر که باباش بودو بردش بیرون از
درمانگاه.چندتا بچه هم اونجا بودند که نوژا بخاطر اونها دم در درمانگاه بود و
باهاشون بازی میکردتا نوبت به من رسید وبابا شمارو بعداز چند دقیقه آورد داخل.به
محض دیدن من درحال معاینه ی دکتر گریه کردی و می گفتی : مامان مامان بیااااا.دکتر
بنده خدا خندش گرفته بود و میگفت : بامامانت کاری ندارم نترس. خلاصه کلی با بابا
تو اتاق دکتر چرخیدی و وسایل دکتر رو
دستکاری کردی تا یکم آروم شدی.
.
.
جمعه ٢٦ مهر عروسیه عمو حامده.مدام تو خونه میرقصی و میگی: بریم عروسی برقصیم.خوشحالم که دومین عروسی که تو این ٢ سال میری امسال فهمیده تر شدی و عاقل ولی پارسال اصلا نمیدونستی عروسی چیه
.
.
پیشاپیش هم ٢٦ ماهگیت مبارک عزیزم .امیدوارم عروسی به هردومون خوش بگذره و بتونم ازت عکسای خوبی بندازم وبدقلق نباشی گرچه سرماخوردی وآبریزش بینی داری ولی مطمئنا تا جمعه خوب خواهی شد.
چندتا عکس هم وقتی رفته بودیم تیراژه ازت انداختم که برات میزارم عروسکم
رفته بودیم تو یه مغازه ی سیسمونی فروشی که تاآیینه رو دیدی رفتی جلو و شکلک درآوردی مغازه داره چقدر از دستت خندید
تو مجتمع نمیدونم دست کی سیب زمینی دیدی شروع کردی بهونه گرفتن که سیب زمینی میخوام یعنی اساسی کچلم کردی اینقدر نق زدی و گفتی تاآخر سر مامان فاطمه برات خرید
اینجاهم دست گذاشته بودی روی عروسک ١٥٠ هزار تومانی و اونو میخواستی