نوژانوژا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

برای نوژاجونم

اومدیم

سلام به روی ماه گل دخترم خیلی دیر به دیر میانم ولی هستم وبا تو خوش میگذرونم خیلی دیگه بهم وابسته شدی یه عالمه دوستت دارم یه سری عکسااز 34و35 ماهگیت هست برات مکیزارم خیلی عقب هستم از عکسا ولی همینا هم خالی از لطف نیست دیدنش: این خوشگل خانم تپل هم اسمش نوژا بود که 2سال و4ماهش بود خدا میدونه چقدر بانمک بود عشقای من فدای ژستت بشم من جشن دندونی حلما جونی درخردادماه اینم گیفت جشن دندونی حلماخانم عاشق این عکستم عزیزم ببین چجوری میخندی ای جوووووونم تب جام جهانی فوتبال دختری ما رو هم هوایی کرده بود نوستالوژی ما...
19 مرداد 1393

حوالی این روزای ما

سلام جیگرمامان.بازم تنبلی وخستگی کار روزانه و خیلی حواشیه دیگه اجازه نمیده وقتی رو برات بزارم واین صفحه ی مجازی رو پرکنم.بخدا وقتی وبلاگهای دوستان رو میبینم خودم از خودم شرمنده میشم که اینقدر کم کار شدم.ولی دلایلش برای خودم موجه. از سرکار که میام سریع غذا درست میکنم وباهات بازی میکنم بعضی از روزها هم پارک می ریم ولی چون شلوغه می ایتی و بچه هارو نگاه میکنی کلی از دست اینکارت عصبی میشم میری بالای سرسره وگریه میکنی که میخوام بیام پایین.عاشق نگاه کردن به چرخ وفلک سواریه بچه ها هستی فکر کنم فقط به عشق دیدنشونه که میری پارک نزدیک خونمون. از کارات وشیرین زبونیهات بگم که اصلا تمومی نداره .خیلی زبان انگلیسی رو دوست داری و همه چیز رو میخوای که ا...
14 خرداد 1393

بدون عنوان

عید امسال رو رفتیم شمال شهر رامسر .این دومین مسافرت عمر 3سالت بود که رفتی خوب آخه بخاطر مشغله ی کاریه من وبابا کمتر وقت آزاد داریم .بهت خیلی خوش گذشت  تا بحال دریا رو ندیده بودی فقط توی تلویزیون .وقتی تو راه برات تعریف کردم خیلی ذوق میکردی و میگفتی:داریم میریم دریای بزرگ.اینقدر که ذوق داشتی ماهم از دیدن تو به وجد میومدیم.هوا سرد بود ومن مجبور بودم لباس گرم تنت کنم تو این یک هفته ای که رامسربودیم 3روزش کلا بارونی بود من به بچه ها میگفتم دلم واسه هوای آلوده ی تهران تنگ شده. خلاصه کلا ارتباط خوبی رو با دریا برقرار کردی اصلا از آب نترسیدی با خاله هلاله رفتی داخل آب کلی خوشت اومده بود عزیزم.غذا خوردنت هم عالی شده بود وکلی به خودت رسیدی...
14 ارديبهشت 1393

نوروز سال 1393

عزیزم امسال عید رو خونه ی خودمون بودیم .وای که چقدر خوشحال بودم که درباره ی عیدو سفره ی 7سین ازم سوال میکردی.موقع سال تحویل بابا تو زاه بود ونرسید که باهم باشیم ولی من وتو حسابی خوش گذرونذیم و یک عالم جیغ و هورا کشیدیم.تازه کلی هم باهم رقصیدیم.خیلی خوشحال بودم که باهم هستیم .سال 92 که خیلی زودگذشت برامون.امسال بزرگتر شدی ومن خوشحالتر .خیلی شیرین زبونی عزیزم. شاید 5شنبه با خانواده ی خودم رفتیم شمال.دومین سفرت رو هم ایشاله می ریم بسلامتی. ایشاله سال خوب وخوشی رو پیش رو داشته باشیم. ...
5 فروردين 1393

31ماهه شدی عزیزم

                                                تکـﺜﯿﺮ ﺗــــــﻮ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ... ﯾﻌﻨــــــﯽ .. ﻗﺸﻨﮕﺘﺮﯾﻦ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ .....   31ماهه شدنت مبارک باشه گل زندگیمون ...
26 اسفند 1392

تولدانه

اصلا همش تقصیر این کارای خونه و کارای بیرونه که وقت ندارم وبرات ننوشتم البته نداشتن اینترنت هم مزید برعلته که تنبلیمو توجیه کنم .به دوستانم سر میزدم اما حال و هوای نوشتن نداشتم .دخترکم 2سال و نیمه شده و کلی شیرین زبون . منو با عناوین مختلف صدا میکنه گاهی :حسنیه یکبارم :مامان پرنور گاهی عشقم جیگرم .وای که واقعا قند تو دلم آب میشه ازین همه ابراز احساسات یه موجود کوچولو که شدیدا وابسته به منه. روزهامون با دیدن شعرهایی که از برنامه ی عمو پورنگ از طریق دستگاه واسش ضبط کردم میگذره گاهی عروسک بازی گاهی بازیهای مخصوص سنش  ولی همچنان داخل خونه و بیرون نمیریم.همچنان با خواب شبانه اش مشکل دارم دیگه زودتر از 1 نمیخوابه از اون طرف تا ساعت 11یا 1...
25 اسفند 1392

صرفا جهت اطلاع

سلام بزوودی با پست تولدانه درخدمتیم .دلم تنگیده هوارتا.البته بگم نی نی وبلاگو تعطیلش نکرده بودم اما در حد سرک کشیدن به وبلاگها کارم به اتمام می رسید.نتمون وصل شده ماهم که معتاد. میام بزودیه زود
13 اسفند 1392

20+9 ماهگیت مبارک

                                             لیاقت داشتن وجودت را                                            به رخ آسمان میکشم تا               ...
28 دی 1392

نمایشگاه بازی کودک ونوجوان

از روز دوشنبه ١٦ دی ماه که نمایشگاه شروع شد وشب قبلش تو اخبار ساعت ١٠ فضای اون رو نشون داد دیگه ول کن نبودی همش میگفتی بریم نمایشگاه .تاب داره سرسره بازی کنیم. خدایی اطلاع رسانیشون دراین مورد خیلی ضعیفه باید دقیقا همون روز شروع اطلاع رسانی کنند .نمایشگاه تو بوستان گفتگو بودو آخرین روزش جمعه بود ماهم بابایی تصمی گرتیم جمعه ببریمت میدونستم اون روز شلوغه اما چاره ای نبود .دیگه هرشب موقع خواب میگفتی فردا بریم نمایشگاه بازی کنیم.بماند باهمین شوق وذوقی که داشتی بخاطر اینکه بامن بیای حموم گفتم :نوژا اگه نیای بریم حموم بچه ها که ببیننت میگن چقدر نوژا کثیفه چقدر موهاش زشته اونوقت من ناراحت میشما با این کلک اومدی ولی کلی گریه کردی نمیدونم تا دوش رو ...
23 دی 1392