حوالی این روزای ما
سلام جیگرمامان.بازم تنبلی وخستگی کار روزانه و خیلی حواشیه دیگه اجازه نمیده وقتی رو برات بزارم واین صفحه ی مجازی رو پرکنم.بخدا وقتی وبلاگهای دوستان رو میبینم خودم از خودم شرمنده میشم که اینقدر کم کار شدم.ولی دلایلش برای خودم موجه.
از سرکار که میام سریع غذا درست میکنم وباهات بازی میکنم بعضی از روزها هم پارک می ریم ولی چون شلوغه می ایتی و بچه هارو نگاه میکنی کلی از دست اینکارت عصبی میشم میری بالای سرسره وگریه میکنی که میخوام بیام پایین.عاشق نگاه کردن به چرخ وفلک سواریه بچه ها هستی فکر کنم فقط به عشق دیدنشونه که میری پارک نزدیک خونمون.
از کارات وشیرین زبونیهات بگم که اصلا تمومی نداره .خیلی زبان انگلیسی رو دوست داری و همه چیز رو میخوای که انگلیسیش رو بدونی
یه روز بهم گفتی :مامان معود انگلیسیش چی میشه؟ من که مرده بودم ازخنده گفتم:همون مسعود میشه مامانی.
البته من خودم هیچ وقت به حالت پرسش وپاسخ ازت نمی پرسم خودت خیلی علاقه نشون میدی مثلا اسم گل رو هیچ موقع نمیگی و بجاش میگی فلاور
چشم منو گرفتی باز میکنی وفشار میدی ومیگی بزارببینم چقدر شبیه تخم مرغه
امروزم داشتیم بازی میکردیم گفتی:آتیشم زدی آتیشم زدی (شعر هایده)من اینقدر خندیدم که نگو
یه مدتیه مهمترین دغدغه ی ذهنیم رفتن به مهد کودکته که امیدوارم مثل پوشک گرفتنو بقیه ی مواردت این یکی برام عذاب آور نباشه .نمیدونی چقدر بابت این موضوع با خودم درگیرم.از یه طرف ازینکه بخوای تا ساعت 5 بعدازظهرتوخونه بمونی و فقط تلویزون نگاه کنی بدم میاد از یه طرف هم میترسم با شرایط جدید کنار نیای.خدایا کمکم کن
دیگه جدی باید برم توکارمهدکودکت ببینم چی پیش میاد یه مهدخوب حوالیه خونمون پیداکردم که از برخورد مدیراش خوشم اومده فقط آرزو دارم راحت با این قضیه کنار بیای وگرنه واقعا نمیدونم چیکار کنم
وقتی صدام میزنی ومشغول انجام کاری هستم و یک ذره تن صدامو بالا میبرم ومیگم :بهم میگی چرا سرمن داد میزنی مامانی؟ومن فقط اون لحظه از این مچ گیریه آگاهانت خندم م میگیره ومعذرت خواهی میکنم
خیلی چیزای دیگه ای هم هست که میگی و انجام میدی ولی الان به ذهنم نمیاد.بریم سراغ چند تا عکس
اینجا داشتیم میرفتیم عکس برای دفترچه ی بیمت بندازیم
تو آتلیه هم آروم وقرار نداشتی واصلا نمزاشتی عکس ازت بندازن تا خودم دوربینمو در آوردم وگفتم:نوژا اینجا رو نگاه کن.ولی اصلا عکست قشنگ نشده
شیطونکم تو پار نزدیک خونه ی مامان فاطمه
عاشق نقاشی کردنی مخصوصا بادکنک خیلی خوب میکشی منم الکی میترکونمش کلا بازیای خیالی خیلی انجام میدیم ودوست داری وذوق میکنی
اینم عکس منو باباش رو کشیده
ازین خونه چادری ها براش گرفتم خیلی ازش استقبال نمیکنه ولی یه موقع ها منو دعوت میکنه ویگه مامان بیا برات تخم مرغ درست کردم
عروسکم درحال خوابوندن عروسکش اردل خان
فدای خنده ی شیرینت بشم من
شیطنت های نوژاجونی تو پارک
روزپدر درخانه ی پدری
همش میگفتی :تولد باباعلیه
ودخملیه ورزشکار :
اینم عروسکیه که اسمشو گذاشتیم کسرا ودوسش داری
سینگر خانم من:
که فقط باهاش میگفتی:الوووووووووووووووو
عزیزم دوستت دارم یه دنیا