نوژانوژا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

برای نوژاجونم

تولد امیر مهدی و نیلاو هویار

این پست جا مونده از اسفند ماه که دارم برات میزارم.کمی تا قسمتی تنبل شدم.اما قدر وبلاگتو از موقعی که آقا دزده لب تابمو برده میدونم. چون همین وبت و عکسای توش برات مونده وهیچ عکس دیگه ای ازت ندارم گل خوشبوی من. از تولد امیرمهدی زیاد عکسی ندارم چون فکر میکردم دوربین رو خونه جا گذاشتم که اینطور نبود و دوربین نازنین ته کیفم مونده بود.قبل از رفتنمون عکس ازت انداختم ویه چندتایی هم تو سالن سر پوشیده ی مکان تولد که باغچه رستوران بود با گوشیم که کیفیت چندانی نداره. با نیلاجون عکسای ناز و ژستای ناز گرفتید     عکسای داخل سالن   دخترکم در حال خوردن چیپس که خیلی دوست داره ...
6 فروردين 1394

روزای بهمنی ما

دلبر شیرین زبونم تازگیها خیلی بهونه گیر شدی ودلت میخواد بری پارک وشهربازی واسه همین جمعه 10بهمن بعدازاینکه بردمت حموم و ناهارت رو کامل خوردی و چای بعدازظهرت رو نوش جان کردی آماده شدیم و رفتیم خانه ی کودک بوستان.خیلی بهت خوش گذشت و بازی کردی 1ساعتی اونجا بودیم بعد گفتی بریم مغازه ی بابایی که از شانس ما بابا مغازه نبود ورفته بود پیش دوستش. به خاطرآلودگی هوا نمیتونیم زیاد بریم بیرون واین باعث شده بیشتر کلافه بشی و کمتر با همسنای خودت ارتباط داشته باشی.خونه هم کلی حوصلت سر میره اما قول میدم هوا که بهترشد ببرمت پارک وشهربازی. عزیزم اگه گاهی دعوات میکنم وناراحت میشی هم از خستگیه منه هم کلافگی تو ازموندن تو خونست.باور کن بهتر میشه .روزای...
14 بهمن 1393

جشن قدم حلما جونی

بالاخره حلما خانم 22 دی ماه راه افتاد و کلی خوشحال شدیم که یکی به شیطونکاو دونده های خونه ی مامان فاطمه اضافه میشه. به همین مناسبت خاله هلاله ی با ذوق و سلیقه هم جشن قدم براش گرفت.به نوژای گلم که خیلی خیلی خوش گذشت چون عاشق تولد بازیه. حلمای عزیزم قدمهایت استوار و رو به موفقیت . عشق خاله با کیکش ست کرده نوژاو حلما در حال بوس بازی وای فدای اون ژست خوشگلت بشم من ...
12 بهمن 1393

جشن تولد حلما جونی و شب یلدا

عزیزم تولد حلما جونی برامون خاطره شد .همون قضیه ی دزدیه خونه که پست قبل گفتم وتموم شیرینیه اون روز رو به کام هممون تلخ کرد .دیگه نمیخوام در رابطش حرفی بزنم .فقط بریم سراغ عکسا: خاله هلاله خیلی زحمت کشیده بود .تولد حلما جونی با تم کریسمس بود تزیینات عالی بود همه چیز خیلی خوب بود وشما غرق شادی وذوق عشقم با لباس بابا نوئلی که براش سفاش دادم میخواستی کیکو انگشت بزنی اما هربار منعت میکردیم دوتا عشقام نوژاو رهام عزیزم حلما جونی ونوژا جون درحال عکاسی از حلما کوچول یعنی این پفیلا رو نوژا تا آخر تولد همش میخورد .اینقدر که گفتم نخور اصلا حرفمو گوش نمیداد دستش و دهنش پر...
11 بهمن 1393

این روزهای ما

شیرین زبون نازم این روزا داره بسرعت میگذره و بزرگ وبزرگتر میشی.دیگه یادم میره ماهگرداتو تبریک بگم .روز به روز بزرگتر میشی و مامان وبابا عاشقتر. اینقدر به من وبابا محبت میکنی ومارو تند وتند بوس میکنی که واقعا یه وقتایی شرمندت میشیم. میای بین من وبابای میشینی و میگی :حالا منو بوس کنید و از خنده غش میکنی. یه وقتایی هم مارو دعوا میکنی .حرفات عاقلانه شده مثلا وقتی توماشین نشستیم بابا میگه :نوژا به من بوس ندادیا تو هم میگی:تو ماشین نمیشه آخه تصادف میکنیم. دست بابایی رو مدادم بوس میکنی. مدام به من میگی:تو خیلی مامان خوبی هستی گاهی هم لپمو گاز میگیری.میای رو پام میشینی و میگی بیا چرت و پرت بگیم بخندیم .کلی این بازی رو دوست داریم هردوتامون...
15 دی 1393

شهربازی امیر پارس +متفرقه های مهر و آبان

این روزا اصلا وقت نمیکنم بیام وبت چون انرژی و وقت کم میارم .هزارماشاله اینقدر شیرین زبونی که نگو .دلم غش میره واسه حرفات وحرکاتت.وقتی هم سرکار هستم خیلی بهت فکر یکنم دائم جلوی چشمامی و حرکات شب قبلت و همین طور حرفات رو توذهنم مرور میکنم .بیشتر اوقات هم ازت پیش همکارام میگم .اینقدر بوسم میکنی وبهم میگی دوس دارم که من واقعا کم میارم از این محبت خالصانت. گاهی اشک توچشمام جمع میشه و در همون حال خدارو بخاطر گل وجودت شکر میکنم و برای همه دعا میکنم که خدا بهشون همچین نعمت بزرگی رو بده یه پنج شنبه که نرفتیم خونه ی مامان فاطمه تصمیم گرفتم ببرمت شهربازیه نزدیک خونمون.شهربازیه امیر ول کمی بدقلقی کردی وسوار بازیهای مناسب سنت نمیشدی اما پارس .گرچه ...
22 آبان 1393

یک روز کناردریا شهریور93

دختر ناز مامان بعداز پروژه ی ناموفقمون تصمیم گرفتیم 2روزی رو بریم شمال با پسر عمه ها ت.هوا خیلی خوب بود وخیلی خوش گذشت یه جورایی بیشتر به من این مسافرت چسبید.خیلی عکس ننداختم فقط کنار دریا رفتیم اونم آخرش نزدیک بود زهرمارمون بشه.قضیه ازین قراره که با بابایی رفتی داخل آب و یهو از روی پای بابا سر خوردی و رفتی زیر آب .عزیزم خیلی به بابا اصرار کردم جلو نره اما رفت اگه بدونی چه دست وپایی میزدی داخل آب .داشتم پس می افتادم درعین حال فیلم هم میگرفتم . اینقدر ترسیده بودی که نگو .وکلی هم گریه کردی همش میگفتی آب دریا خوردم حالم بدشدولی روی هم رفته به من خوش گذشت: اینجا هم چون دستشو زده روی شنها میگفت کثیف شده بشورید ...
22 آبان 1393

36ماهگی وحواشی این روزای ما

خیلی دلم واسه نوشتن تنگ شده فرصتی واسه نوشتن برای تو واز تو ندارم چون واقعا خسته میشم و همیشه خوابم میاد ازبس که دیر میخوابی شبا تا ساعت 1:30 بیداری و با زور شونصدتا قصه ودرآخر دعوای من میخوابی .عزیزکم هنوز بعداز 3 سال از زمان تولدت باسرکار رفتن من مشکل داری.بیشتر میخوای منو ببینی ومن از پیشت تکون نخورم .دلم ریش میشه وقتی میگی نری سرکار آخه من تنها میشم  ولی عزیزکم بدون که سرکار رفتن من برای آیندمون بهتره درسته اذیت میشی ولی بالاخره باید بفکرآینده هم بود. شیرین زبونم دختر خوبم روزامون حسابی برنامه ریزی داره.5شنبه تا یکشنبه خونه ی مامان فاطمه هستیم 1شنبه شب با عزیز میایم خونمون تا 4شنبه هستیم .دوشنبه دیدن سی دی و تی وی 3شنبه ح...
24 شهريور 1393