نوژانوژا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

برای نوژاجونم

نوژاجون 28ماهه وکاراش

عسلم باورم  نمیشه دخترم اینقدر زود بزرگ شدی هزارماشاله به جونت که اینقده قشنگ وروان صحبت میکنی.کارات و حرفات همه اینقدر عاقلانه است که انگار نه انگار دختری تازه 28 ماهه است. اینروزا  حرف زدنت علت ومعلولی شده مثلا میگی:اگه من آشغال بریزم زمین خونه مون کثیف میشه. اگه دست بزنم به عروسک خراب میشه.اگه موهای مامانو بکشم دردمیگیره به بابایی خیلی وابسته شدی و خیلی ابراز علاقه میکنی تا میاد خونه میگی:بابا دوستت دارم دستشو میبوسی .وای بابا هم قشنگ معلومه قند تو دلش آب میشه کلی کیف میکنه  و میگه:همیشه از خدا میخواستم یه دختر داشته  باشم .اینقدر با درایت  خودت رو عزیز میکنی که نگو گاهی حسودیم میشه ولی خب اشکال نداره. ...
16 دی 1392

یلدای 92

عزیزم یلدات با تاخیر زیاد مبارک. امسال خیلی بهتر یلدا رو درک کردی .خونه ی خاله هانیه دعوت بودیم خیلی خوش گذشت. اینم یدونه از عکست: ...
6 دی 1392

28 ماهگیت مبارک

27ماهگیت یه نقطه عطفی بود برای من ونوژا.بالاخره رفتیم خونه ی خودمون .خیلی نگران نوژا بودم که نتونه باشرایط جدیدش کنار بیاد دلسوزیهای مادرانست دیگه یه عالمه دلشوره داشتم ولی بلطف  خدا دخترکم شرایط جدید رو پذیرفت و حالا عاشق خونمون شده.دائم میگه :تو اتاق من نرید.تکیه کلامش شده : بچه ها بچه ها گوش کنید.اینقدر ازین جملش خوشم میاد که نگو.اصلا دوست نداره کسی به وسایلش دست بزنه  حتی روی وسایل شخصیه منو باباش هم حساسه . این روزها خوشم چون می بینم نوژا خوشحاله.تنها چیزی که بهم آرامش میده اینروزا صورت خندونشه که وقتی از سرکار میام بغلم میکنه ودوتا پاهاشو میچسبونه به کمرم ودستاشو حلقه میکنه دور گردنم درست مثل کوآلا.وای چقدر لذت بخشه. ...
26 آذر 1392

حلما جونی اوووووووووووومددددددد+پارک +تولد باران جونی

نی نی ناز خاله هلاله پس از 9 ماه انتظار شیرین در تاریخ 2آذر قدم مبارکش رو به زمین گذاشت و ازجمع فرشته های آسمونی جداشد.بنا به دلایلی از نوشتن تاریخ تولد وعکسش معذور بودم اما حالا مینویسم اشکالی نداره.مهم اینه که برای نوژا یادگاری بمونه الان 14روزه دنیا اومده این حلمای ناز ما.بقدری کوچولو و ریزه میزست که من باورم نمیشه که نوژا ازین ریزتر بوده.واقعا یادم نمونده که بچه ی من ازین هم کوچیکتر بود .همه بهش میگفتن بندانگشتی هم ناراحت میشدم وهم خوشحال که حالا که ریزه  است اما چهار ستون بدنش سالمه. نوژا اینروزا خیلی بهونه ی حلما رو میگیره وهمش میگه بریم حلما.عزیزم هرموقع که حلمارو میبینه میخواد چشاشو دربیاره اینقدر باسرکوچولوی حلما ور میره ک...
17 آذر 1392

27 ماهگی نوژاخانم

تو این مدتی از از عمر وبلاگ نویسیم میگذره تاحالا نشده بود که این همه مدت غیبت داشته باشم .دوست داشتم بعداز عروسی عمو حامد تنها عکسی روکه داشتی بزارم که انگار طلسم شده.دخترک نازمن چقدر باید خدارو شکر کنم بابت این نعمت. ماشاله هر روز پرانرژی تر وبلبل زبونتر میشی .تقریبا می تونم بگم کلمه یا جمله ای نیست که نتونی بگی.عاشقتم وقتی یه کاری میکنی که باید دعوات کنم و با اخم نگام می کنی ومیگی :حسنیه دعوام نکنی ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اینقده خندم میگیره اینجور مواقع که نگو. تو این مدت عید غدیر بود که رفتیم خونه ی خاله هنگامه و اولین سید خونه ی ما یعنی امیر مهدی یه جشن کوچیک براش خاله گرفته بود که اونم خداروشکر بخوبی برگزار شد.یکسری عکس انداختم که ب...
6 آذر 1392

26 ماهگی خوشگل خانم

این روزها با شیرین زبونیهات خیلی سرگرم هستیم وکارات عاقلانه شده.چقدر خوبه که بزرگ شدی و عاقل وصد البته شیطون.با حرف زدنات ودلبریهات روزبروز بیشتر وبیشتر بهت وابسته میشم تو هم همینطور.دیگه سرکار بیشتر و بیشتراز قبل تو فکرتم و هر لحظه ساعت رو نگاه میکنم میگم یعنی الان نوژای من بیدار شده؟ صبحونه خورده؟ الان داره چیکار میکنه ؟ نکنه حوصلش سر بره نکنه عزیز حواسش نباشه وبلایی سرش بیاد ؟ کلا ٦ دونگ حواسم پیشته دلبرکم.از سرکار که میام هم مدام از سرو کولم بالا میری و یه لحظه تنهام نمیزاری و منم برات کلی انرژی میزارم و وابستت شدم بدجور.  یکسری شیرین زبونیهات و کارات رو بنویسم تا یادم نره چه طوطیه خوش زبونی داشتم من:   یه گوشت کوچولو ...
24 مهر 1392

جشن دندونی +جشن تولد

این پنج شنبه خاله هنگامه به مناسبت دندون در آوردن امیر مهدی یه جشن کوچولو خونه ی مامان فاطمه برگزار کرد.الحق که خیلی خوش گذشت .از نوژا بگم که تا 10 شب شکمش کار نمیکردو مشغول زور زدن بود تا اینکه مامان فاطمه سر پاش کرد و با جیغ و سیاه شدن بالاخره این امر مهم انجام شد .اینقدر خیالم راحت شد که نگو نپرس .نوژا مشغول بازی با بچه ها شدو منم یه نفس راحت کشیدم و دونستم که مطمئنا جشن بهمون خوش خواهد گذشت بریم سراغ عکسای دختری و جشن: امیرمهدی عزیز دل خاله هاش امیرمهدی جونم نیلا جونی و نوژای خودم با اون غش غش خندش این مهره ها واشکال هندسی که نخ کردنی هستند تنها یادگار نمایشگاه کودک بودند که نوژای من تصمیم گرفت بجای گردنبندازش ا...
9 مهر 1392

دلم تنگه برای.......

چقدر این روزها دلگیرم نمیدونم از چی وکی فقط میدونم حال وهوام یه جور دیگست .فکر وذکرم تویی.با شروع پروژه ی پوشک گیرون هر روز بدتر از دیروز شکمت کار نمیکنه نه اینکه نداشته باشی ولی میترسی و خودتم دقیقا این موضوع رو تو گریه هات میگی و با گریه وجیغ و داد میگی : میترسم.وقتی میبینم گریه میکنی وجیغ میزنی اعصابم بهم می ریزه وناراحت میشم  چون نمیتونم برات کاری کنم بیشتر اعصابم خورد میشه واقعا مستاصل شدم.از یه طرف تو اینترنت سرچ که میکنم می بینم خیلی از بچه ها مثل خودت درگیر این ماجرا هستند واز یه طرفم با بردن شما به دکتر وخوردن روغن پارافین و حل نشدن مشکلت و حرف اطرافیان که بالاخره خوب میشه و پی پی میکنه اذیت میشم.حس میکنم کسی...
4 مهر 1392

شیرین زبون نازم

یکم از حرفات وشیرین زبونیهات بنویسم تا یادم نره : عزیزم هر وقت پی پی میکنی چون بدون پوشک هستی سریع نق میزنی که انداختم منو بشور یه روز که صندلی آموزشیه عروسکشو دید ویکی از عروسکاش توش بود با همون حالت نق گفت: پیرزنه هم اهی کرده . فرق سنگین وسبک رو میدونی .عروسک دوران بچگیامون که خونه ی مامان فاطمه است رو بلند میکنی و میگی : سنگینه.و واقعا هم همین طوره بهت میگم نوژامامان رو چقدر دوست داری دستتو باز میکنی با حالت قشنگ میگی : خییییییلی زییییاد.قربونت برم من ازخودم شعر من درآوردی ساختم .البته فکر کنم همه ی مامانا همین طور باشند میگم: من بمیرم   میگی: برای تو میگم: من بخورم  میگی :لپای تو     &nbs...
31 شهريور 1392