نوژانوژا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

برای نوژاجونم

نوژا ونمایشگاه مادرنوزاد و کودک شهریور 92

روزجمعه قرار گذاشتیم با مامان اینا و خاله هنگامه وهلاله بریم نمایشگاه مادرو کودک.از شب قبلش ساعت 8:30 خوابیدی تا 10 صبح جمعه .هزار ماشاله اینقدر خوب استراحت کرده بودی وسرحال بودی که نگو بهت گفتم نوژا بریم صورتتو بشورم صبحونه بخوریم بریم پارک.اینقدر خوشحالی کردی که نگو.صبحونه نخوردی .تا بخوایم بریم بیرون از خونه ساعت 12 شده بود.تو ماشین هم هر جا پرچم میدیدی میگفتی : پرچمارو نگاه کن .اینورم داره چی رنگیه؟خلاصه با این پرچما کلی سرگرم شدی.رسیدیم به محوطش گفتی: میریم پارک؟ گفتم : آره عزیزم.   یکم که پیاده رفتیم گفتی : بغلم کن .مامان فاطمه بغلت کرد .تا وارد سالن شدیم شروع کردی به گریه اونم چه گریه ای .همش میگفتی :بریم بیریم.وای دی...
24 شهريور 1392

پروژه ی پوشک گیرون +تولد آرمیتا جون

اینروزها بشدت درگیر توام .پروژه ی پوشک گیرون شروع شده من همش دنبالتم.بعداز 2هفته هنوز جیشتو نمیگی.گاهی پشیمون میشم که چرا شروعش کردم.آخه چند وقت پیش پاهات بدجور سوخته بود کرم دیگه اثر نمیکرد شماهم دائم میگفتی: میسوزه.منم که کلا با یه آه وناله ی شما دلم میلرزه.بردیمت بیمارستان میلاد ودکتر تا نگاه کرد گفت: قارچ گرفته.باید باز باشه و خشک.همین باعث شد استارت پوشک گیرون زده شد.این 2 هفته خیلی همه جارو آبیاری کردی.ولی یه موقع ها هم همکاری میکنی .نیم ساعت به نیم ساعت میبریمت دستشویی.به خاطر همین پروژه فعلا از پارک رفتن خبری نیست .دلم نمیخواد که حالا که سفت وسخت شروع کردیم به این راحتی همه چیز یادت بره.از همه بیشتر روز تولدت خرابکار...
11 شهريور 1392

معجزه ی کوچک دوست داشتنی

نوژای ناز مامان دیگه چند روز بیشتر به تولدت نمونده .من تصمیم گرفتم خاطره زایمانم رو برات که پارسال قولشو بهت داده بودم امسال بنویسم. چقدر سخته  بود که توی گرمای تابستون سال 90 اونم خردادتا مرداد هر روز میرفتم سرکار و خیلی دیگه کم آورده بودم.دکتر میرزایی خیلی از لحاظ مرخصی سخت میگرفت و با اینکه بهش میگفتم من نمیتونم برم سرکار اما به روی مبارکش نمی آورد.یه بارهم خوب یادمه که بهش گفتم من خسته ام همش دلم میخواد بخوابم گفت یه آزمایش تیرویید برات مینویسم شاید تیروییدت مشکل داره.که خداروشکر جوابش منفی بود وتیروییدم خوب کار میکرد. تو ماه 9 بودم وبرای چکاپ باید هر هفته بدون نوبت گیری میرفتم بیمارستان .این ماه آخر که دکتر...
21 مرداد 1392

عکس نوشت

چند وقت بود که دوست داشتم یکسری عکساتو میزاشتم تو وبلاگ .ولی مگه اجازه میدی من به کارم برسم.از موقعی که میام از سرکار دستمو میگیری می گی : سی دی.2 ساعت هم که لب تاب روشن باشه صدات در نمیاد.خیلی بهش وابسته شدی و من دوست ندارم.تازگیها قایمش کردم که از تیر رس نگاهت دور باشه.آخه وقتی لب تاب روشن باشه دیگه سراغ بازی نمیری همش میخوای عکساتو ببینی و این وابستگی خطرناکه ومنفعلت میکنه .کمتر بازی میکنی وبیشتر چشمت اذیت میشه .الانم که مثلا وقت کردم شما خوابیدی.عزیزم یه موضوعی که این چند روز ناراحتم میکنه اینه که صبحهای زود بیدار میشی و وقتی میبینی من کنارت نیستم گریه میکنی تا دو الی سه ساعت بهونه گیر میشی.بخاطر همینم با اینکه ماه رمضون شروع شده وساعته...
3 مرداد 1392

نوژای 23ماهه ی من

اینروزا کلی با نوژا مشغول وسر گرم هستم .شیطون بلایی شده که نگو .با حرفاش بهم شوک وارد میکنه .خداروشکر که عسل خانم من حرف زدنش دیگه کامل شده.جنب وجوش و شیطونیش در حد اعلا هست .کلی خستگی ناپذیره دخترم. شبها دیر میخوابه و روزا اصلا  نمیخوابه.من موندم این همه انرژی رو از کجا میاره که تمومی هم نداره.عاشق حرف زدناشم.تازگیها یاد گرفته میگه: نوژاعشق مامانه  نوژا عمر مامانه . واسه خودش زمزمه میکنه.خونه ی مامان فاطمه که بود به مامان گفته بود : به حسنیه زنگ بزن .دلش برام تنگ میشه.البته بگم 2 روزی بود که مریض بودم و پیشش بودم عادت کرده بود بهم .خدا رو شکر تو این 2 روز دختر خوبی بود  ومنم استراحت کردم. این روزا دخت...
25 تير 1392

3تیر 92و دریاچه خلیج فارس

عزیزدلم نمیدونم از کدوم حرفت یا از کدوم کارای جدیدت بنویسم.همین رو بدون که خیلی بزرگ وعاقل شدی ومن خیلی خدارو شکر میکنم که گلی مثل شما رو دارم .دیوونه وار میخوامت و همه حرکات ورفتارات حتی صحبت کردنات برام شیرین ودلنشینه.اینروزا خانم گلم من شیطون شده در حد لالیگا .وقت نمیکنم به وب دوستام سربزنم وقتی که خونه ام .از اینترنت اداره استفاده میکنم و بهشون سر میزنم .ابدا اجاز نمیدی که وارد نت بشم اگر هم لب تاب رو روشن میکنم دائم میگی:نوژا یا رهام (اسم پسرخالتو )که باید فیلم یا عکس مربوطه رو برات بزارم .شیرین زبون هم شدی که نگو .کارات خیلی بامزه هستند و واقعا وقتی حرفی میزنی وکاری میکنی که نشون میده بزرگ شدی همون موقع خدارو شکر می کنم..با عروسکات خی...
11 تير 1392

دعوت وبلاگی

یه چندوقته که این نظرسنجی ها یا بقول خودمون دفتر عقاید تو وبلاگها مدشده .خیلی جالبه ومن هم خیلی دوست داشتم شرکت کنم.اول از همه از مامان آرشیداجوووون که خیلی لطف داره ومنو به این نظر سنجی دعوت کرده خیلی تشکر میکنم ومرسی که منو لایق دونستی حالا بریم سر سئوالات : ا. بزرگترین ترس زندگی شما ؟ آینده ای نامعلوم   2-اگر 24 ساعت نامریی میشدی، چی کار میکردی ؟  جای خاصی نمیرفتم 3- اگر غول چراغ جادو ،توانایی برآورده کردن یک آرزوی 5الی12 حرف شما را داشته باشد ،‌ آن آرزو چیست؟ خوشبختی خودم ونوژای گلم 4- از میان اسب ، پلنگ ، سگ ، گربه و عقاب کدامیک رودوست داری ؟  کلا با حیوانات میونه ی خوبی ندارم.پس ه...
3 تير 1392

22ماهگی + عکس نوشت تعطیلات خرداد92

  نوژای نانازم تعطیلات خردادماه خیلی بهمون خوش گذشت رفتیم مسافرت وتقریبا میتونم بگم اولین سفر بعداز ١ سالگیت محسوب میشد.فکر می کردم توی ماشین خیلی اذیت بشی اما برخلاف تصورم خانمی بودی که نگو.دوشنبه ١٣ خرداد ساعت ٧ بعدازظهر حرکتمون به سمت کاشان بود .خوشبختانه سریع حرکت کردیم  و معطل نشدیم.خاله ها و مامان جونم هم بود و مطمئن بودم کلی خوش میگذره. از اونجایی که به مامان جونم خیلی وابسته هستی فقط یکریز میگفتی : مامان فاطمه که ایشون هم اومدند تو ماشین ما و تقریبا می تونم بگم کل سفر همراه ما بودند وکلی من حال کردم  که تو خوشحالی و من راحت. بالاخره ساعت ١٢:٣٠ رسیدیم و شماهم با رهام جون پسرخاله عزیزت کلی پر انرژی شروع ک...
27 خرداد 1392