نوژانوژا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

برای نوژاجونم

روزای پاییزیه ما

سلام.دلم برای این خونه ی مجازیمون خیلی تنگ میشه اما حس وحال نوشتن نمیادسراغم.پاییزانگار باخودش یه رخوت وخمودگی هم آورده. یه مدت نوژا رونوشتم کلاس به این امید که بمونه و ساعتش بیشتر بشه و منم بیشتر بمونم سرکار اما دخترکم نموند و لجبازی کرد .از الان برای پیش دبستانش دلم شور میزنه .تو این مدت شعر 3تا سوره یادگرفت .اما اینکه بخواد بمونه و کنار بیاد اصلا.همچنان من تا2 سرکار هستم وبابا موظبشه بعد بابا میره مغازه ومن میام وناهار میخوریم . تازگیها به دیدن کارتون اونم از نوع باب اسفنجی علاقه مند شده و از ساعت 3تا 8شب یکسره داره سی دی میبینه .یه موقع ها کاردستی هم درست میکنیم و قایم موشک بازی  هم انجام میدیم نقاشی هم که فوق العاده بهش ...
23 آبان 1394

متفرقه های جا مانده از 4ماهه اول سال 94

سلام دختر قشنگ مامان .از حال وهوای این روزامون بگم که خداروشکر خوبیم .تو بهتر و خداروشاکرم که روحیه ی لطیفت آرومه.یه عالمه وقت اضافه داریم و تو این ماه رمضون  حسابی باهم عشق کردیم.روزامون داره میگذره وتو خوشحالی ازینکه من و بابایی پیشتیم.کلاس نقاشیت که کلا تو ماه رمضون تعطیل بود ازین هفته اگه خدا بخواد دوباره شروع میشه. هرموقع بیکار میشی میری سریع مداد رنگیها و دفتر نقاشیتو میاری و شروع میکنی به نقاشی کردن وگل و سبزه و ماهی و درخت و آدمهایی با شکلهای متفاوت.اکثرا از رنگهای گرم و شاد استفاده میکنی مخصوصا رنگ صورتی که بقول خودت عاشقشی و اینقدر این مداد صورتی رو تراشیدیم که کوچیک شده.کتابهای رنگ آمیزیت رو هم خوب رنگ میکنی ومطابق الگو...
3 مرداد 1394

عشق کوچولوی من

دخترک ناز من هرچقدر هم از عشق وعلاقمون بهم بگم کم گفتم.وای نمیدونی وقتی از سرکار میام چقدر بوسه هات برام شیرینه چقدر گفتارت دلنشینه.بهم میگی:مامانی واقعا خسته نباشی. تازگیها عادت داری گردنمو و با گوشمو بوس میکنی و میگی :مامان چقدر نرمه.مثل خودم عاشق بوس کردن و بوئیدنی.وای چه لذتی داره وقتی همو باعشق نگاه میکنیم اصلا غیر قابل توصیفه. عزیزدل مامان میخوام برات بگم که خیلی واسم مهمی و بخاطر اینکه روحیت حساسه لازم دونستم یه تغییرات کلی رو تو زندگیمون ایجاد کنم البته بامشورت بابایی و همکاری همکارهای خوبم و صد البته مدیر قسمتمون.آخه درسته که به من وبابایی خیلی فشار میاد و هر دومون از کارمون میگذریم اما روحیه ی لطیفت برای هر دومون اینقدر با ار...
8 تير 1394

خردادنامه 94

از اول خردادماه تصمیم گرفتم بنویسمت کلاسهای متفرقه و اولین گزینه ام برای اینکار پیدا کردن و گشتن تو سرای محله های نزدیک خونمون.باید فکر مسافت و گرما و ساعتی که میری به کلاس رو میکردم تا اینکه یکی از سراهای محله نزدیک خونمون رفتم وکلاس نقاشی ثبت نام کردمت.خودم خیلی خوشحال بودم .مهد قرآن هم داشت روزهای فرد اما گفتند 4سالت باید تموم شده باشه و کلا بچه ای باشی که گریه نکنی و وابسته نباشی .این گزینه رو ردش کردم گذاشتم ایشاله برای ترم پاییزت اگه خدا یاری کنه.کلاست از 5خردادماه شروع شد از ساعت 4تا 5:30بعداز ظهر.همش ترس اینو داشتم تو کلاس بی قراری کنی .و اینطور هم شد از 1:5 ساعت کلاس نیم ساعتش رو نمیمونی و بهونه میگیری که من خسته شدم.و خدا روشکر مر...
31 خرداد 1394

روز پدر+دریاچه چیتگر

شب قبل از روز پدر من و شما رفتیم و برای بابایی پیراهن وریش تراش و کیک خریدیم .ریش تراش رو چون دزد برده بود خریدیدم پس خدا پدر مادرش رو بیامرزه که باعث خیر شدو منو از سردر گمی برای خرید نجات داد.خلاصه باشور و شوق فراوان هدیه رو به بابا دادیم.فرداش هم خونه ی بابا علی رفتیم کلی کیف کردی. نوژا وبابامجید نوژا و باباعلی یواشکی ناخنک زدن به کیک کلا عاشق شیرینیجات هستی دریاچه چیتگر: جمعه رفتیم مثلا پیاده روی ولی هلاک شدیم از گرما .از عکسا معلومه که دختری حسابی گرمش شده وکلافست حتی بستنی هم نخورد اینجا هم رهام خاله رفته بود ماشین سواری و نوژا تشویقش میکرد ...
31 ارديبهشت 1394

روز مادر + یه بعداز ظهر خوب

عشق کوچولوی من حالا دیگه خیلی با محبت شده وابراز علاقش خیلی بیشتر شده همیشه به من وباباش میگه : من مامان بابامو به هیچ کس نمیدم .خیلی دوستتون دارم. خلاصه یه قندی تو دل من وباباش آب میکنه که نگو.گاهی لجباز میشه و حرف گوش نکن اما اکثر اوقات خوب ومهربونه.هنوز برای رفتن به مهد برنامه ریزی نکردم ولی دیگه هوا خوب شده و باید با بچه های همسنش در ارتباط باشه. از روز مادر بگم که دخترک مهربونم چند روز قبلش وقتی از سر کار اومدم دیدم با عزیزش رفته بیرون .بعد از نیم ساعت اومدند و دیدم یه گل سرخ مصنوعی گرفته دستشو اومد بهم داد و گفت : روز مادر مبارک. اون لحظه خیلی خوشحال شدم وگریه ام گرفته بود و بوسش کردم و گفتم مرسی عزیزم .چقدر حس خوبیه و واقعا اگه ...
6 ارديبهشت 1394

12 و 13 فروردین سال 94

امسال عید تصمیمی برای مسافرت نداشتیم و خسته و کوفته فقط دلمون میخواست استراحت کنیم.چند روز رفتیم شهرستان .و از بدماجرا شما سرما خوردی و دارو دادن شروع شد. بعدش هفته ی دوم باید میومدم سرکار و از اونجایی که مامان فاطمه وعزیز مسافرت بودند خاله هلاله اومد خونه مامان اینا و مراقب شما بود .واقعا دستش درد نکنه که سنگ تموم گذاشت برات و هر روز میبردنت بیرون. روز 12 فروردین خاله مریم زنگ زد وگفت بریم برنامه عمو پورنگ که نزدیک خونه ی مامان فاطمه ایناست منم از خدا خواسته گفتم میام .ساعت 2:30 اونجا بودیم .وای نمیدونید چه جمعیتی بود اونجا .چقدر شلوغ و ... اصلا جای مناسب نتونستیم براتون پیدا کنیم  کمرمون له شد از بس جمعیت فشار میاوردند .بال...
16 فروردين 1394