نمایشگاه بازی کودک ونوجوان
از روز دوشنبه ١٦ دی ماه که نمایشگاه شروع شد وشب قبلش تو اخبار ساعت ١٠ فضای اون رو نشون داد دیگه ول کن نبودی همش میگفتی بریم نمایشگاه .تاب داره سرسره بازی کنیم.
خدایی اطلاع رسانیشون دراین مورد خیلی ضعیفه باید دقیقا همون روز شروع اطلاع رسانی کنند .نمایشگاه تو بوستان گفتگو بودو آخرین روزش جمعه بود ماهم بابایی تصمی گرتیم جمعه ببریمت میدونستم اون روز شلوغه اما چاره ای نبود .دیگه هرشب موقع خواب میگفتی فردا بریم نمایشگاه بازی کنیم.بماند باهمین شوق وذوقی که داشتی بخاطر اینکه بامن بیای حموم گفتم :نوژا اگه نیای بریم حموم بچه ها که ببیننت میگن چقدر نوژا کثیفه چقدر موهاش زشته اونوقت من ناراحت میشما با این کلک اومدی ولی کلی گریه کردی نمیدونم تا دوش رو باز میکنم گریه ات شروع میشه.
جمعه تا حاضربشیم وبریم ساعت نزدیکای ١ بود مامان فاطمه وحلما وخاله هلاله و امیرمهدی همه اومدند .ورودیه نمایشگاه رو بسته بودندو از کوچه پس کوچه رفتیم و جای پارک بازحمت پیداکردیم خیلی شلوغ بود از نوزاد اومده بودند تا ١٤-١٥ساله.
همین قسمت ورودی داشتم از نوژا جون عکس مینداختم که ساجده جون وهمسرگرامیشون بعلاوه ی یک عدد متین طلا رو دیدیم سلام واحوالپرسی کردیم وچون خیلی شلوغ بود و ساجده جون داشتند میرفتند نشد که گپی بزنیم این شد که ما راهمون رو ادامه دادیم .خیلی امیدوار بودم بچه های دیگرو هم ببینیم اما نشد.
نمای کلی از نمایشگاه با تزیین فوق العاده بادکنکها خیلی جذابتر هم شده بود
همینجا بود که خانواده ی متین طلا رو دیدیم
اولین غرفه نوژاجون تا دید بچه ها نشستند دارن نقاشی میکشند رفت وخیلی خانم نشست و من براش برگه گرفتم ومشغول شد ولی تمام حواسش به تلویزیونهایی که تو غرفه گذاشته بودند بودو گاه گاهی با مداد شمعی خط خطی میکرد
بعداز اتمام نقاشی یه کتاب بهش هدیه دادند
اینجا هم یه غرفه ی خیلی کوچیک بود که یه میز باچندتا صندلی و مداد رنگی بود ولی بسته بود ومسئولش جلوی در ورودیه غرفه نشسته بود تا بچه وارد نشند نوژا به محض دیدن مداد و کاغذ ومیز بدون توجه به حرفای من وارد غرفه شد تذکرات مسئول غرفه هم اثر نداشت و دختریه ما رفت و نشست رو صندلی وگفت: میخوام نقاشی بکشم.وای مردم از خجالت نمیدونم چرا به حرفمون گوش نمیداد بزور بلندش کردم وگفتم نوژا وایستا عکس بندازم و بریم که خداروشکر اینبار گوش کرد
نزدیک آسانسور ایستاده بودیم وخیلی هم شلوغ بود تازه خانم خانما شروع کرد به گریه ونق زدن که من گشنمه داشتیم میرفتیم رستوران نمایشگاه که آقایی با دیدن گریه های نوژا گفت: این ژتون مال این خانم کوچولوئه.هرچی گفتیم ما داریم میریم رستوران قبول نکردو ژتون غذاشو داد به نوژای ما
از شانس ما غذای ژتونی غرفه داران که جوجه کباب بود تموم شده و بجاش قورمه سبزی میدادند نوژای منم که حسابی گرسنه بود با اشتهای تموم میخورد
بعداز تموم شدن ناهار دیگه تصمیم گرفتیم برگردیم خونه .خیلی شلوغ بود و از شلوغی خسته شده بودیم
تا بابا بره ماشین رو بیاره به نوژا گفتم وایستا تا من چندتا عکس ازت بندازم .اینم ژست جدیده که هر وقت میگم نوژا بخند دهنشو اینجوری میکنه
کلی خندیدیمو هرکس که منو نوژا رو میدید وایمیستاد و مارو نگاه میکرد وخندش میگرفت از بس که خانم گلم ادا واطوار در میورد
تو ماشین بودیم که با دیدن برج میلاد گفت:عکس بنداز از برج میلاد
تا رسیدیم خونه هم گفت :سی دی بزار ببینم
درعین حال مشغول در آوردن جوراب شلواریشه
نمایشگاه خوبی بود اما من طبق معمول چیزی نخریدم خیلی شلوغ بود آخه ولی از تو خونه موندن و یه جمعه ی کسل کننده رو پشت سر گذاشتن خیلی بهتر بود.
دوست داشتن به تعــــداد دفعات گفـــــتن نیست !
حسی است
که باید بــــــی کلام هم لمــــــس شود