نوژانوژا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

برای نوژاجونم

این روزهای ما

1393/10/15 13:42
نویسنده : مامان حسنیه
545 بازدید
اشتراک گذاری

شیرین زبون نازم این روزا داره بسرعت میگذره و بزرگ وبزرگتر میشی.دیگه یادم میره ماهگرداتو تبریک بگم .روز به روز بزرگتر میشی و مامان وبابا عاشقتر.

اینقدر به من وبابا محبت میکنی ومارو تند وتند بوس میکنی که واقعا یه وقتایی شرمندت میشیم. میای بین من وبابای میشینی و میگی :حالا منو بوس کنید و از خنده غش میکنی.

یه وقتایی هم مارو دعوا میکنی .حرفات عاقلانه شده مثلا وقتی توماشین نشستیم بابا میگه :نوژا به من بوس ندادیا تو هم میگی:تو ماشین نمیشه آخه تصادف میکنیم. دست بابایی رو مدادم بوس میکنی. مدام به من میگی:تو خیلی مامان خوبی هستی گاهی هم لپمو گاز میگیری.میای رو پام میشینی و میگی بیا چرت و پرت بگیم بخندیم .کلی این بازی رو دوست داریم هردوتامون.

یه وقتایی حرفای عاقل اندر سفیه میزنی مثلا:یه روز که یکم دیر از سرکار اومدم از تو راهرو صدای گریه اتو شنیدم تا اومدم بالا میگم چی شده نوژا میگی: نگرانت شدم تو کجایی و اینا رو با گریه واشک میگفتی و دلمو ریش کردی.یا یه وقتایی به بابا میگم :خیلی بی تربیتی  تو هم سریع میگی: بابای من بی تربیت نیست.

تعطیلات آخر آذر ماه رو مرخصی گرفتم وکلی باهم عشق کردیم دیگه صبحا از گریه خبری نبود و با خنده وشادی بیدار میشدی.2روزش که هوا ابری بود ونشد بریم بیرون اما دوز بعدش هوا خوب شدو رفتیم پارک و برات میزو صندلی خریدم که خیلی دوست داشتی.چهارشنبه باید میومدم سرکار در نتیجه باباشمارو رسوند خونه ی مامان فاطمه وخونه کسی نبود وهمون شب ظاهرا دزد اومده وکل زندگیمونو بهم ریخته .من وبابایی روز جمعه باخبرشدیم خیلی شوک بدی بود همه چی بهم ریخته بود. خداروشکر که طلا وپول نقد نداشتیم اما قلک تو نازنینمو پاره کرده بودند لب تاب و کل عکسات که توش بودو تلوزیونو... همه رو برده بودند.فقط جوری وانمود کردیم که نفهمی و وقتی با اوضاع بهم ریخته ی خونه مواجه شدی گفتی :چرا اینجا اینجوریه عزیزهم گفت ؟:داریم خونه تکونی میکنیم  عید نزدیکه تولد بابایی نزدیکه.بعد که دیدی تلویزیون به دیوار نیست گفتی: تلویزیونمون کجاست .گفتم : خرابه عمو حامد داده درستش کنند وکلی بابتش گریه کردی وگفتی من میخوام کارتون ببینم..روز یکشنبه هم بابایی رفت بازارو تی وی خرید تامن از سرکار بیام دیدم نصب کرده و داشتی شبکه ی پویا میدیدی.

خداروشکر که برات وبلاگ درست کردم وگرنه نمیدونستم بعدها جوابتو در رابطه با عکسات چی بدم.

تازگیها باخوندن کتاب شنگول ومنگول ترسهات بروز پیداکرده از گرگ تاریکی تنهابودن هیولا میترسی وگریه میکنی .تو نت سرچ کردم  دیدم سن طبیعی برای ترس از 3تا 5سالگی هست.کتاباتو پاره میکنی و میگی ریحانه پاره کرده واگه خونه ی مامان فاطمه باشیم میگی نیلا این کارو کرده .بعدازظهرها هم که از سرکار میام میگی:مامان تو اتاقم نیا بهم ریختست لباس هم خیلی عوض میکنی و خیلی به رقص هم علاقه پیدا کردی.

به کاردستی و نقاشی ورنگ آمیزی خیلی علاقه مندی و درطول روز نقاشی زیاد میکشی .از خوراکیهایمورد علاقت هم یبگم:پفیلا چوب شورازنوع کنجدیش آب میوه پرتقال آدامس بیسکوییت رنگارنگ وژله هم عاشقشونی و درحدافراط میخوری.

شب چله و تولد حلماهم خیلی بهمون خوش گذشت و شما حسابی رقصیدی و الان هم که فیلماشو میبینی میگی :چرا خاله هلاله دوباره تولد نمیگیره.لباس بابانوئل برات سفارش داده بودم که خیلی دوست داشتی .

دیگه چیزی یاد نمیاد عزیزم بریم سراغ عکسا:

 

قربون قیافه ی نازت

 

بعدش رفتیم خرید

اینجا هم یه بعدازظهر خوب تو خونه ی خودمون

این زرافه مثلا دوماد وخودش عروسه .تازگیها همش دوست داری عروس باشی

یکم شسرماخورده بودی واسه اینه چشمات بیحاله

عشقم با ژست قشنگش

با لباس باله

نمیدونم چی شد گریه کردی

نوژای من با عروسک شهر موشها که اسمشو گذاشته صورتی

پسندها (2)

نظرات (1)

معینیان
12 بهمن 93 8:29
سلااااااااااااام. ای جونم ک همیار پلیس شدی عشقم، وای نوژاجونی قضیه دیرکردنو ک مامان حسنیه برام تعریف کرد دلم غنج رفت. لباسات چ خوشگله مخصوصا بالت. ان شاءالله ک همیشه شاد باشی در کنار خونواده گلم مرسی دوست خوبم