عیدسال 1392
سال تحویل:
نوژای عزیزم سال ٩٢ رو بهت تبریک میگم.امسال دومین سالیه که در کنار مایی وازین بابت خیلی خوشحالم.بزرگتر وخانم تر شدی عاقل شدی وشیرین تر عسلم.
ازاتفاقات و ماجراهای عید برات بگم که با وجود یبوست شما خیلی سال نو رو خوب شروع نکردم .اینقدر جیغ میکشیدی و گریه میکردی که ناهاری که خورده بودم تو گلوم موند.عزیزم نمیدونم چرا بعد از این همه وقت باید یبوست بگیری .ناهار وکلا سال تحویل رو خونه ی خاله هانیه دعوت بودیم .واقعا دستش درد نکنه سنگ تموم گذاشته بود حالا عکساش .البته بگم دل ودماغی برای عکاسی نداشتم :
سفره ٧ سین که خیلی با سلیقه چیده شده بود
اینم گل خندونم نوژا
.
.
٦ فروردین ١٣٩٢:
عزیزم تو این روز دایی حسین مارو دعوت به یه پیک نیک دسته جمعی کرد .خیلی خوش گذشت شما هم حسابسی با سنگها و خاکها بازی کردی .یه سسنگ دستت دادم و بهت یاد دادم که جنس سنگ چیه و کلمه ی سخت وجنس سنگ رو دقیقا یاد گرفتی و فهمیدی .البته مفهومشو قبلا باهات کار کرده بودم دستتو گذاشته بودم روی دیوار سیمانی و گفتم دیوار سخته .
منطقه ای بنام لتمان کن
نوژا جونی مشغول بازی:
٩ فروردین ١٣٩٢:
تو این روز به یه جشن تولد دعوت شدیم.جشن تولد عطرین جونی دختر خاله ی من. خیلی به من وشما خوش نگذشت چون شما شب قبلش مریض شده بودی واستفراغ میکردی وحال خوشی نداشتی
عطرین جونی ونوژا جونی
اینجا هم نوژا داشت انگشتاشو می شمرد یک دووو سه
سیزده بدر سال ١٣٩٢:
سیزده بدر بعلت اینکه مامان وبابای خودم رفتند کربلا وحرکتشون تو این روز بود نتونستیم جایی بریم وتقریبا تا ٧ شب تو خونه بودیم.شما هم از ساعت ٤ تا ٦ خوابیدی و وقتی بیدار شدی فقط دوست داشتی بری پارک . با بابایی بردیمت پارک و کلی سر سره بازی کردیم شام هم به پیشنهاد بابا رفتیم فرحزاد .خیلی خوب بود هوا که عالی بود اما شما دائم نق میزدی وگریه میکردی یا می خواستی بغل من باشی یا بابا.
محوطه ی بیرون باغ
محوطه ی داخل باغ که وسایل بازی داشت و نوژا جون عشق تاب بازی
عزیزم میخواد هندوانه انتخاب کنه
اردک هایی که همه ی محوطه بودند
عسلم درحال خوردن نوشابه ی گاز دار
مشغول چایی نبات خوردن
کنار سفره ی هفت سین باغ
.
.
نوژای نازم این کبودی زیر چشمت هم مال ١٢ فروردینه که داشتی با لوکو هات بازی میکردی که یک دفعه بطور وحشتناکی زدی پای چشمت .این هم از نحسی روز ١٣ که پیشاپیش واسه نوژای من اتفاق افتاد.از موارد قابل ذکر دیگه اینکه دوباره ٧ فروردین به همراه خاله هنگامه و نی نی نازشون امیر مهدی رفتیم بیمارستان.شما بخاطر یبوستت وامیر مهدی جونی بعلت بی قراری های مکررش.
بیمارستان رو روسرت گذاشته بودی دکتر شکمت رو معایه کرد و گفت : موز وشیر گاو بهت ندم که اصلا بهت نمیدم.خاک شیر و آلو و روغن زیتون رو برات تجویز کرد یه دارو هم برات نوشت و گفت اگر خوب نشدی حتما باید دکتر گوارش اطفال ببینتت.فعلا که خوب شدی. اما یه چند روز استفراغ میکردی و کلی حالمو گرفته بودی ازین بابت . برای امیر مهدی هم قطره ی کولیک نوشته اما تا الان نتیجه نداده و هم چنان این پسر ما بی قراره.این هم از تعطیلات من وشما.از شنبه هم باید برم سر کار بهم خیلی وابسته شدی البته من بیشتر صبحها وقتی من و می بینی پاهامو ناز میکنی و میگی :ناااز.الهی فدات بشم که اینقدر با محبتی .عزیزم امیدوارم سال خوبی رو با هم شروع کنیم سال ٩١ سختی های خودشو داشت اما بالاخره گذشت.
مامانی عزیزم دلم برا تنگ شده نمیدونم الان کجائید رسیدید کربلا یا نه ؟گوشیهاتون خاموشه ایشاله که به سلامت رسیده باشید.دوستتون دارم