نوژانوژا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

برای نوژاجونم

جشن دندونی +جشن تولد

این پنج شنبه خاله هنگامه به مناسبت دندون در آوردن امیر مهدی یه جشن کوچولو خونه ی مامان فاطمه برگزار کرد.الحق که خیلی خوش گذشت .از نوژا بگم که تا 10 شب شکمش کار نمیکردو مشغول زور زدن بود تا اینکه مامان فاطمه سر پاش کرد و با جیغ و سیاه شدن بالاخره این امر مهم انجام شد .اینقدر خیالم راحت شد که نگو نپرس .نوژا مشغول بازی با بچه ها شدو منم یه نفس راحت کشیدم و دونستم که مطمئنا جشن بهمون خوش خواهد گذشت بریم سراغ عکسای دختری و جشن: امیرمهدی عزیز دل خاله هاش امیرمهدی جونم نیلا جونی و نوژای خودم با اون غش غش خندش این مهره ها واشکال هندسی که نخ کردنی هستند تنها یادگار نمایشگاه کودک بودند که نوژای من تصمیم گرفت بجای گردنبندازش ا...
9 مهر 1392

دلم تنگه برای.......

چقدر این روزها دلگیرم نمیدونم از چی وکی فقط میدونم حال وهوام یه جور دیگست .فکر وذکرم تویی.با شروع پروژه ی پوشک گیرون هر روز بدتر از دیروز شکمت کار نمیکنه نه اینکه نداشته باشی ولی میترسی و خودتم دقیقا این موضوع رو تو گریه هات میگی و با گریه وجیغ و داد میگی : میترسم.وقتی میبینم گریه میکنی وجیغ میزنی اعصابم بهم می ریزه وناراحت میشم  چون نمیتونم برات کاری کنم بیشتر اعصابم خورد میشه واقعا مستاصل شدم.از یه طرف تو اینترنت سرچ که میکنم می بینم خیلی از بچه ها مثل خودت درگیر این ماجرا هستند واز یه طرفم با بردن شما به دکتر وخوردن روغن پارافین و حل نشدن مشکلت و حرف اطرافیان که بالاخره خوب میشه و پی پی میکنه اذیت میشم.حس میکنم کسی...
4 مهر 1392

شیرین زبون نازم

یکم از حرفات وشیرین زبونیهات بنویسم تا یادم نره : عزیزم هر وقت پی پی میکنی چون بدون پوشک هستی سریع نق میزنی که انداختم منو بشور یه روز که صندلی آموزشیه عروسکشو دید ویکی از عروسکاش توش بود با همون حالت نق گفت: پیرزنه هم اهی کرده . فرق سنگین وسبک رو میدونی .عروسک دوران بچگیامون که خونه ی مامان فاطمه است رو بلند میکنی و میگی : سنگینه.و واقعا هم همین طوره بهت میگم نوژامامان رو چقدر دوست داری دستتو باز میکنی با حالت قشنگ میگی : خییییییلی زییییاد.قربونت برم من ازخودم شعر من درآوردی ساختم .البته فکر کنم همه ی مامانا همین طور باشند میگم: من بمیرم   میگی: برای تو میگم: من بخورم  میگی :لپای تو     &nbs...
31 شهريور 1392

نوژا ونمایشگاه مادرنوزاد و کودک شهریور 92

روزجمعه قرار گذاشتیم با مامان اینا و خاله هنگامه وهلاله بریم نمایشگاه مادرو کودک.از شب قبلش ساعت 8:30 خوابیدی تا 10 صبح جمعه .هزار ماشاله اینقدر خوب استراحت کرده بودی وسرحال بودی که نگو بهت گفتم نوژا بریم صورتتو بشورم صبحونه بخوریم بریم پارک.اینقدر خوشحالی کردی که نگو.صبحونه نخوردی .تا بخوایم بریم بیرون از خونه ساعت 12 شده بود.تو ماشین هم هر جا پرچم میدیدی میگفتی : پرچمارو نگاه کن .اینورم داره چی رنگیه؟خلاصه با این پرچما کلی سرگرم شدی.رسیدیم به محوطش گفتی: میریم پارک؟ گفتم : آره عزیزم.   یکم که پیاده رفتیم گفتی : بغلم کن .مامان فاطمه بغلت کرد .تا وارد سالن شدیم شروع کردی به گریه اونم چه گریه ای .همش میگفتی :بریم بیریم.وای دی...
24 شهريور 1392

پروژه ی پوشک گیرون +تولد آرمیتا جون

اینروزها بشدت درگیر توام .پروژه ی پوشک گیرون شروع شده من همش دنبالتم.بعداز 2هفته هنوز جیشتو نمیگی.گاهی پشیمون میشم که چرا شروعش کردم.آخه چند وقت پیش پاهات بدجور سوخته بود کرم دیگه اثر نمیکرد شماهم دائم میگفتی: میسوزه.منم که کلا با یه آه وناله ی شما دلم میلرزه.بردیمت بیمارستان میلاد ودکتر تا نگاه کرد گفت: قارچ گرفته.باید باز باشه و خشک.همین باعث شد استارت پوشک گیرون زده شد.این 2 هفته خیلی همه جارو آبیاری کردی.ولی یه موقع ها هم همکاری میکنی .نیم ساعت به نیم ساعت میبریمت دستشویی.به خاطر همین پروژه فعلا از پارک رفتن خبری نیست .دلم نمیخواد که حالا که سفت وسخت شروع کردیم به این راحتی همه چیز یادت بره.از همه بیشتر روز تولدت خرابکار...
11 شهريور 1392

معجزه ی کوچک دوست داشتنی

نوژای ناز مامان دیگه چند روز بیشتر به تولدت نمونده .من تصمیم گرفتم خاطره زایمانم رو برات که پارسال قولشو بهت داده بودم امسال بنویسم. چقدر سخته  بود که توی گرمای تابستون سال 90 اونم خردادتا مرداد هر روز میرفتم سرکار و خیلی دیگه کم آورده بودم.دکتر میرزایی خیلی از لحاظ مرخصی سخت میگرفت و با اینکه بهش میگفتم من نمیتونم برم سرکار اما به روی مبارکش نمی آورد.یه بارهم خوب یادمه که بهش گفتم من خسته ام همش دلم میخواد بخوابم گفت یه آزمایش تیرویید برات مینویسم شاید تیروییدت مشکل داره.که خداروشکر جوابش منفی بود وتیروییدم خوب کار میکرد. تو ماه 9 بودم وبرای چکاپ باید هر هفته بدون نوبت گیری میرفتم بیمارستان .این ماه آخر که دکتر...
21 مرداد 1392