حال این روزهای من
عزیزم کلی برات نوشتنی دارم.این پستو برات تکمیل میکنم به این امیدکه بعدا خوندی از دست مامان عصبانی نشی وفکرنکنی که مامان تقصیر داره
دوشنبه ١٥ آبان ماه بود که عمه جونی بهم گفت که نوژا روباهم ببریم که دور بزنه ویه هوایی هم بخوریم.من هم که خوشحالبالاخره ساعت ٧ شب بودکه باهم رفتیم بیرون .شماهم ذوق کرده بودی .یک دستت تو دست من بود یه دست دیگه ات تو دست عمه.تو پیاده رو پله زیاد داشت من وعمه هم بخاطر اینکه شما زیاد خسته نشی دستتو میکشیدیمو بلند میکردیم و میزاشتیمت رو پله ی بعدی.سربالایی بود وشما دوست داشتی که بغل بشی یکم عمه بغلت کردو یکم راه میرفتی.خلاصه به پارک رسیدیم وشما کلی ذوق کرده بودی .پارک ٣ طبقه بود که هر٣ طبقه پله میخورد.ماهم ازخداخواسته هر ٣ طبقه شو رفتیم .با وسایل ورزشی بازی کردی و بالاخره هوا سردشدوتصمیم گرفتیم برگردیم.حالا شما خسته شده بودی اما راه برگشت سرپایینی بود وشما تند تند میدویدی.رسیدیم خونه خوابت میومد.سریع شیرتوآماده کردم و شما هم ١ ٢ ٣ خوابیدی .منم سرمست وسرخوش از اینکه نوژاروبردم گردش .بعدش به عمه گفتم ازین به بعد هرشب میریم بیرون.
اون شب اولین شبی بودکه شما ١بار بلند شدی و شیر خواستی وتا ساعت ٥:٣٠ که داشتم میومدم سرکار تکون نخوردی.سرکاربودم که اتفاقی به بابایی زنگ زدم.بهم گفت :با نوژا چیکارکردید.گفتم :مگه چی شده ؟گفت :نوژا صبح که بلند شد نمی تونست راه بره .٤دست وپا میرفت بعدشم کلی گریه کرده وبازم خوابیده.بعدازظهر که اومدم خونه سرحال نبودی.مرتب زمین میخوردی ونق میزدی .شب که میخواستم بخوابونمت احساس کردم کف دست وپاهات داغه اما به روی خودم نیاوردم .این موضوعو بابایی هم بهم گوشزد کرد ولی من گفتم چیزیت نیست .صبح ٥شنبه ساعت ٧:٣٠ بیدارشدی وکلی نق زدی وگریه کردی هنوز هم داغ بودی.طبق معمول هر٥ شنبه رفتیم خونه مامانی اینا.خاله هنگامه بهم گفت :سر نوژا داغه .منم گفتم :نه .اما گفت :بخدا داغه.دست زدم دیدم بله.خانم خانما تب داره.اصلا صبحانه نخوردی .حتی ازدیدن کسی هم خوشحال نمیشدی .ماجرای رفتن بیرون روبرای مامانم تعریف کردم .مامان کلی دعوام کرد وگفت که بخاطر پیاده روی که داشتی وهمچنین عادت نداشتن به این ره طولانی بدن درد گرفتی .حالا میخواستم بهت استا مینافن بدم مگه میخوردی بالاخره مامان ریخت تودهنت وفوت کرد ورفت پایین کلی گریه وجیغ .منم که ناراحت بودم همراه شما اشک میریختم .ازکاری که کدم ودستی دستی نوژا رومریض کرده بودم ناراحت بودم داشتم دق میکردم.بالاخره کمی خوابیدی.ازخواب که بیدار شدی مثل همیشه پتو تو بغل کردی وبا گریه راه افتادی.اینقدر که این پتو رو جلوی چشمت میگیری یهم جلوتوندیدی وخوردی زمین حالا دیگه گریه هات تبدیل به جیغ شدو سیاه شدی .بغلت کردم دیگه داغون بودم دیدم زیر چشمت قرمز شده.آرومت کردیم ولی تب یه طرف ودرد خوردن زمینت یه طرف .از اونجایی که مامانی مریض بود خاله هانیه شب پیشمون بود وپیش من وشما خوابید.شب هم با چه مکافاتی خوابیدی وتا صبح من وخاله ٦ بارازخواب بیدارشدیم بماند.خداروشکرصبح جمعه سرحال ساعت ٧ بیدارشدی.تازگیها هروقت ازخواب بیدار میشی همش می پرسی این چیه؟واین علامتی خوشحال کننده برای من بودکه شما بهتر شدی.حالا تبت قطع شده بود منبا اینکه خوب نخوابیده بودم اما از اینکه سرحال شده بودی سرحال شدم.صبحانه خوردی ونشستی پای تی وی.با کشوهای میز تی وی خیلی بازی میکنی و دائم کشو روباز میکنی ومیبندی.کشو هم حالت ریلی داره وخیلی روان وسریع میاد بیرون واز جاش هم با یه حرکت میاد بیرون .مشغول بازی بودی که یکدفعه کشو از جاش اومد بیرون وافتاد روی پای مبارک شما.وای که دیگه این دفعه غش کردی من سرت دادکشیدم اما دیگه کار از کارگذشته بود.حالا ديگه نفست بند اومده بود بابايي خودم سرم داد زدكه حواست كجاست ؟منم كه دل نازك.......زدم زير گريه خاله هنگامه بغلت كردوبرد تو حياط وچرخوندت يه شيشه شير هم برات درست كرد .خلاصه كه ازچشمام گوله گوله اشك ميومد.فكر كن اين همه سال عزيز دردونه ي خونه كه من باشم تا حالا مامان وبابا دعوام نكرده بودن اما بخاطر شما كلي حرف شنيدم.بعداز1 ساعت ديگه آروم شده بودي.ناخن پات سياه شده بود عكس ازش انداختم برات ميزارم.تا بعدازظهر هم هركاري كردم نخوابيدي.آخه شبش عروسي دعوت بوديم وميدونستم اگه نخوابي اذيت ميكني.بالاخره ساعت 8:30 رسيديم عروسي .شما بغل خاله خوابت برده بود.تو سالن هم بااون همه هياهو خواب بودي اما بعداز يك ربع بيدارشدي هوارهواركردي حالا مگه آروم ميشدي..من كه ديگه كم آورده بودم .بيچاره خاله هنگامه مسئول نگهداري ازشما توعروسي شد بغل خاله هلاله نميرفتي فقط ميخواستي با خاله هنگامه باشي .يكم كه آروم شدي شروع كردي به شيطنت و دست زدن .نزديك شام خوردن هم دوباره گريه كردي خوابت ميومد وناآروم بودي.تا رسيديم خونه از گريه خودتو هلاك كردي .تا ساعت 12:30 مدام گريه ميكردي وبه هق هق افتاده بودي.خلاصه خوابيدي.اينم از ماجراهاي شما در آخرهفته.
عزيزم شيطون شدي وغيرقابل كنترل.من كه نميتونم مدام همراهت باشم اما يكسري اتفاقات بايدبيفته تا شما درك وفهمت از محيط اطرافت بره بالا.من بي تقصيرم عزيزم وتا اونجايي كه بتونم خوب ازت مراقبت ميكنم.دوستت دارم گلم
حالا ازشيرين كاريهات بگم كه :مفهوم كلمه نه رو خوب درك ميكني وخيلي قشنگ با انگشت اشاره ات ميگي :نه نه نه
به لباسايي كه مي پوشم علاقه نشون ميدي .مثلا يه تي شرت دارم كه عكس كارتوني ميمون روشه هر وقت كه ميپوشم ميگي: اين چيه؟منم ميگم :monkey .خيلي دوسش داري.يه تي شرت ديروز پوشيدم 4تا باربي روشه تا منو ديدي گفتي: ني ني.الهي قربون توجه كردن ودقتت برم عزيزم
به شوفاژ دست ميزني ميگي : داغه.من هم دستتو ميبرم به شيشه ميچسبونم ميگم : شيشه سرده ودستتو تو دستم نگه ميدارم كه به اصطلاح گرم بشه خيلي ازين حركت خوشت ميادو ميخندي.
اینم تصویری از انگشت پای کبود نوژاجونی: