نوژانوژا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

برای نوژاجونم

دل نوشته ای برای نوژا جونی

1391/3/3 16:47
نویسنده : مامان حسنیه
478 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزمامان.الان که دارم برات مینویسم شماتوخواب نیمروزی بسرمیبری.یه نیم ساعتی داشتم مینوشتم که یه دفعه پنجره ی میزکاروبستمو همش پرید.آخه من چیکارکنم ؟ها شما بگو.خب بگذریم .امروزنرفتم سرکار.پیش شما موندم.ازصبح هم خیلی بازی کردی وغذاهم آبگوشت برااولین باربهت دادمو بااشتیاق خوردی.قربونت برم که تاالان همه چیزمیخوری وازهیچی بدت میاد.خداکنه غذاخوردنت به من نره آخه همه میدونن من هیچی نمیخورم.عزیزم موقعی که خوابوندمت به صورت قشنگت نگاه میکردموبازم فکرمیکردم که چطوری میخوام بزرگت کنمو واردجامعه بشی.میدونی مامان یه عالم برات برنامه دارم امانمیدونم که آیامیشه عملیشون کردیانه؟البته میدونم تواین راه خدابه منوبابایی کمک میکنه شک ندارم.خداخیلی به من لطف داشته ودررابطه بامن خداییشوثابت کرده .عزیزم یکسری چیزای دیگه هم هست که دلم میخوادبرات بنویسم اما جاش تو وبلاگت نیست بایدبزرگ شی تا من بتونم برات تعریف کنم .پس گلم زودتربزرگ شو......دیروزبردمت توپارکینگ وشما کلی باتوپ بازی کردی یه دوست جدیدهم پیدا کردی به نام شایان البته ازشماخیلی بزرگتره اما خیلی مهربونه.این چندروزه نتونستم ازت عکس بگیرم اماامروزبه امیدخداعملیش میکنم.عزیزم دلم برمامانو بابام تنگ شده ٢هفته ای میشه که رفتن مکه اگه خدا بخواد١شنبه میان.نوژاجون هیچ میدونی که من خیلی به مامانم وابسته هستم؟آره دارم اعتراف میکنم.آخه مامان برام خیلی زحمت کشیده.خداهمه پدرومادراروبرا بچه هاشون نگه داره.تا خودآدم مادرنشه نمیدونه یعنی چی؟حالا منم اول راهم .خدایاکمکم کن .مامانی جون دیگه بیدارشدی بیام سروقتت که الان خیلی گرسنه هستی والبته سرحال .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)