نوژانوژا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

برای نوژاجونم

نوژا جونی ودلهره مامان

1391/2/29 12:34
نویسنده : مامان حسنیه
545 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترم.این روزامامانت خیلی گرفتارکاراشه وکمتروقتشو داره که به گلش رسیدگی کنه.حالا میگم برا چی.دیروزیه کارمهم برام پیش اومده بودنتونستم زودبیام خونه اماقراربوددخترعموهای گلت بعداز1ماه بیان پیشت .خیالم راحت بودسرتوگرم میکنن.ساعت 8رسیدم خونه .دخترعموهاتم اومده بودنوشماسخت مشغول بازی کردن بااونها بودی.منم که خسته....بالاخره موقع خوابت فرارسیدخوشبختانه اذیتم نکردی وراحت لالاکردی.امروز5شنبه هم خونه مامان اینا نرفتیم آخه مامان وبابا رفتن مکه.ازصبح که بیدارشدی بادخترعموهات بازی کردی.ساعت 11:30هم خوابت گرفتو خوابیدی تا ساعت2.قرارشدباخترعموهات بعدازظهربریم پارک.من اینقدرخوابم میومدکه نگوولی ترجیح دادم که پیشت باشم.هروقت که تعطیلاتی پیش میاداحساس میکنم که بیشتربهم وابسته میشی واونوقت بعدازاین تعطیلات دیگه منم سختم میشه برم سرکار.بالاخره بعدازظهرشدوباعمووزن عمووگل دخترهاش رفتیم بیرون قرارشدبریم بوستان مغازه بابایی. کالاسکتوبرداشتیمو شماهم طبق معمول ازدرخونه که میریم بیرون خوابت میگیره واین نشونه ای برای منه که بهم خوش نمیگذره.توماشین نق میزدی وبغلم بودی.رسیدیم به بوستان یکم قدم زدیم شماهم که تاشیشه شیرتودهانت نباشه نمیخوابی.بالاخره رفتیم مغازه وشماهم شروع کردی به گریه گردن ومنم شیرتوآماده کردم وگذاشتم تودهان مبارک شماوهی چشماتومیمالیدی ومیخوردی آخرای شیرت بودکه یهودیدم ازدماغودهنت شیرمیادبالا.نمیتونستی نفس بکشی هول شده بودم نمی دونستم چیکارکنم زن عموروصداکردموشماروبغل کردیموچندتازدیم پشتت تانفست اومد.خداروشکرلباس برات برداشته بودم .زن عمولباساتوعوض میکردوشماهم جیغ میزدی ومیخواستی که بیای بغل من.لباساتوعوض کردیم وبغلت کردم ویکم آروم شدی بعدباهم جلوی یه مغازه اسباب بازی فروشی وایستادیم .مگه شمادل میکندی ازین همه چیزای خوشگل....گیرداده بودی به یه ساعت شماته دار.آخرسرهم بابایی برا یه عروسک میکی موس خریدورفتیم بیرون ازمغازه.حلاصه مامانی مروزحسابی ازدست گل دخترش حرص خورد.اومدیم خونه خوابیده بودی تا10بعدش بیدارشدی وبازی.ساعت 12بازم خوابوندمت.نمیدونم این دیگه چه اتفاقی بودکه برات افتاد.بخیرگذشت اما من کلی نگرانت شدم.عزیزم قول بده دیگه مامانی واذیت نکنی  .نمیدونم همه اونهایی که بچه کوچیک دارن واقعا اینقدراذیت میشن.میدونی مامان دلم میخواداین روزهازودترتموم بشه شما بزرگ شی .درهرصورت که خیلی حالم گرفته شدکه این اتفاق افتادسرم درد گرفته بود .دخترم مامان خیلی دوستت داره .بوسسسسسسس 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)