نوژانوژا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

برای نوژاجونم

عصرانه خوردن نوژاجونی

سلام گلم .قول داده بودم عصری بریم پارکینگ وشما بازی کنی اماهواسردشدوتصمیم گرفتم ببرمت حیاط کوچیکه خیلی بهت خوش گذشت والان خوابیدی خسته هم شدی هوارتااااااااااااااا. قربون اون ذوق کردنت بشم عسلم: حالا مراسم میوه خوردن عسلم: عاشق خیارخوردن هستی   حالا نوبت به کیوی خوردنت رسید.چون برای سن شمازودبودکه کیوی میل کنیدزودازت گرفتم:   سیبت هم که افتاد.چه عکسی گرفتما.دقیقالحظه ی افتادن سیب.      دیگه اینجاگل دخترم خیلی خسته شده.قربون چشمای خمارت برم عزیزم.بوس ...
3 خرداد 1391

دل نوشته ای برای نوژا جونی

سلام عزیزمامان.الان که دارم برات مینویسم شماتوخواب نیمروزی بسرمیبری.یه نیم ساعتی داشتم مینوشتم که یه دفعه پنجره ی میزکاروبستمو همش پرید.آخه من چیکارکنم ؟ها شما بگو.خب بگذریم .امروزنرفتم سرکار.پیش شما موندم.ازصبح هم خیلی بازی کردی وغذاهم آبگوشت برااولین باربهت دادمو بااشتیاق خوردی.قربونت برم که تاالان همه چیزمیخوری وازهیچی بدت میاد.خداکنه غذاخوردنت به من نره آخه همه میدونن من هیچی نمیخورم.عزیزم موقعی که خوابوندمت به صورت قشنگت نگاه میکردموبازم فکرمیکردم که چطوری میخوام بزرگت کنمو واردجامعه بشی.میدونی مامان یه عالم برات برنامه دارم امانمیدونم که آیامیشه عملیشون کردیانه؟البته میدونم تواین راه خدابه منوبابایی کمک میکنه شک ندارم.خداخیلی به من لط...
3 خرداد 1391

نوژاجوني وبازی

سلام عزیزم.دیروزکه ازسرکاراومدم شماخوابیده بودی.منم رفتم سراغ چک کردن ایمیل هام.همین طورکه مشغول بودم صدای قشنگتو شنیدم.عزیزمیگفت هم خوب غذا خوردی هم خوب خوابیدی .ازبازی کردنت هم معلوم بودهمه چیزعالی بوده.یکم باهات بازی کردمو برات سی دی گذاشتم وشمابا وجدفراوان نگاه میکردی.الهی مامان فدات بشه که انقدرذوق میکنی .تازگیها وقتی میگم نوژای من دست بزنه دستاتو محکم میزنی بهم وازصدای دستت ذوق میکنی ومیخندی.بعضی وقتها هم دستاتومحکم میزنی توسرت وکلی باعث خنده میشی .الان دیگه حرفای مارو درک میکنی .خداروشکرکه روزهای سختت کم کم تموم شده وحالابراخودت خانمی شدی.بعدازظهرهم باهم رفتیم پارکینگ وشماکلی بازی کردی ومنم سرحال شدم.بعداز١ساعت هم دوباره رفتیم خونه و...
1 خرداد 1391

نوژا جونی وبی بی انیشتن

دخترگلم داره سی دی موردعلاقشوکه بی بی انیشتن باشه نگاه میکنه   اینم ازعروسکی که خانمم گریه کردوباباش براش خرید: قربون اون خمیازه ی کشدارت بشم عسل مسل ...
31 ارديبهشت 1391

نوژا جونی ودلهره مامان

سلام دخترم.این روزامامانت خیلی گرفتارکاراشه وکمتروقتشو داره که به گلش رسیدگی کنه.حالا میگم برا چی.دیروزیه کارمهم برام پیش اومده بودنتونستم زودبیام خونه اماقراربوددخترعموهای گلت بعداز1ماه بیان پیشت .خیالم راحت بودسرتوگرم میکنن.ساعت 8رسیدم خونه .دخترعموهاتم اومده بودنوشماسخت مشغول بازی کردن بااونها بودی.منم که خسته....بالاخره موقع خوابت فرارسیدخوشبختانه اذیتم نکردی وراحت لالاکردی.امروز5شنبه هم خونه مامان اینا نرفتیم آخه مامان وبابا رفتن مکه.ازصبح که بیدارشدی بادخترعموهات بازی کردی.ساعت 11:30هم خوابت گرفتو خوابیدی تا ساعت2.قرارشدباخترعموهات بعدازظهربریم پارک.من اینقدرخوابم میومدکه نگوولی ترجیح دادم که پیشت باشم.هروقت که تعطیلاتی پیش میاداحساس ...
29 ارديبهشت 1391

نوژاجوني وروزمادر1

سلام خانم قشنگم.خيلي ديگه وقت نميكنم كه برات پست جديدبذارم ميدوني آخه خيلي مشغله كاريم زيادشده اما مي ارزه .دوري ازشما برام سخته اما ميدونم كه كسايي بهتراز من هستن كه مراقبت هستن .اين هفته دخترگلي بودي 5شنبه خونه مامان فاطمه بوديم .متاسفانه مامان حالشون زياد خوب نبودكمردردداشت وازدردحتي گريه ميكرد يك لحظه پشيمون شدم كه چرا اصلا اومدم خونشون .قراربود خاله ها روزشنبه بيان خونه مامان كادو بديم باهم پول گذاشتيم و1گوشي سامسونگ براشون خريديم.مامان فاطمه براي شما كالاسكه خريده بودهمه فكرميكرديم اگه كه بشيني توش گريه ميكني اما اينطورنشدوكلي ذوق ميكردي باهم رفتيم پارک وشما حسابي خسته شدي.جمعه هم مامان گلم بااينكه خيلي دردداشت بردت حموم.اصلا گريه نكر...
25 ارديبهشت 1391

نوژاجوني وروزمادر2

سلام عزیزم ازسرکاراومدم اما مگه شما میزاری برم سراغ رایانه.طبق قولم عکسهای شنبه رومیزارم نوژا ونمای نزدیک   قربون اون نگاه معنادارت عسلم اینم ازکادوی بابای خوبت دستت دردنکنه بابا جون ...
25 ارديبهشت 1391

نوژا وگردش

سلام دخترم.ببخشیدکه ١هفته ست که برات چیزی پست نذاشتم.آخه خانمی الان نزدیک ٢هفته ست که شبا دیرلالا میکنی وازاونجایی که مامانی هم صبح زودبایدبره سرکاردیگه وقت نمی کنه که برا گل دخترش چیزی بنویسه.این هفته آدرس وبلاگتو به همکارام دادم که بتونن شماروببینن کلا همه ازین که وبلاگ داری حالشوبردن.این هفته دخترخوبی بودی .فقط یکم پنج شنبه اذیتم کردی .بعدازظهر٥شنبه با خاله ها ورهام جونی رفتیم پارک.شماهم اصلا خوش خلق نبودی دایم گریه میکردی ونق میزدی.منو بگو که دوربین برده بودم پارک ازت عکس بگیرم اما مگه گذاشتی؟ خاله برات آبنبات خریداما بازم بهونه میگرفتی.جمعه هم خانم بودی.تازگیها یادگرفتی که لبهای کوچولوتو غنچه میکنیو بوس میفرستی.مامانوباباعاشقتن .دیشب ه...
18 ارديبهشت 1391